به مادرم گفتم : “آخر این خدا کیست؟
که هم در خانه ی ما هست و هم نیست
تو گفتی مهربان تر از خدا نیست
دمی از بندگان خود جدا نیست
چرا هرگز نمی آید به خوام؟
چرا هرگز نمی گوید جوابم؟
نماز صبحگاهت را شنیدم
تو را دیدم،خدایت را ندیدم.”
به من آهسته مادر گفت:” فرزند!
خدا را در دل خود جوی یک چند
خدا در رنگ وبوی گل نهان است
بهار و باغ و گل از او نشان است
خدا در پاکی و نیکی است فرزند!
بود در روشنایی ها خداوند.”
2 دیدگاه
مرسی
خیلی ممنون