شش در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی هشدار پدر و مادر

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی هفت تا دختر بالغ، قد و نیم قد داشت. هفتمی که از همه خوشگلتر بود اسمش رو گذاشته بود نمکی. اونها کنار شهر، در باغی و در خانه ی بسیار بزرگی زندگی می کردند که هفت تا در داشت. اون قدیم قدیما درها رو از چوب گردو می ساختن و پشت در رو کلون می اندختن. تا کسی نتونه اون رو باز کنه. هر شب وقت خواب، نوبت یکی از دخترها بود که درهای خونه رو ببنده. شبی که نوبت نمکی بود، اونم دونه دونه درها رو بست تا رسید به در هفتمی، اما دیگه همت نکرد کلون در هفتم رو بیندازه. با خودش گفت: توی خونه ی ما جز هفت تا دختر دم بخت چیه که دزدی بیاد و چیزی ببره؟ رفت و سرش رو گذاشت رو بالش و خوابید.

مامان نمکی پیر بود و سبک می خوابید. نصفه های شب از صدای خرخر و نفس های بلند بیدار شد! پیرزن گفت: کیه این وقت شب اومده خونه ی ما، کیه که این طور مثل غول صدای نفسش می یاد و خرناس میکشه؟ پا شد نگاه کرد، چشمتون روز بد نبینه، دید یه دیو نخراشیده و نتراشیده وارد خونه شده. بند دلش پاره شد، گفت: دیدی این جز جیگر زده نمکی در رو نبست! مهمون ناخونده اومده تو خونه. تو این کش و قوس ها بود که صدای نعره آقا دیوه بلند شد: هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمون رسیده بر شما، جایی ندارد بر شما؟

مادر نمکی گفت: گیست رو ببرند نمکی، خونت رو بریزند نمکی، به تخت نمونی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شیش در رو بستی نمکی، یه در رو نبستی نمکی. زود باش! برو در اتاق پنج دری رو برای دیوه وا کن! نمکی با ترس و لرز از جاش پا شد و رفت در اتاق پنج دری رو وا کرد، دیو رو برد توی اتاق و زود اومد توی جاش خوابید. باز دیو صداش رو بلند کرد: هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمون رسیده بر شما، خانی ندارد بر شما، نانی ندارد بر شما؟

مادر نمکی گفت: گیست رو ببرند نمکی، به تخت نمونی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شیش در رو بستی نمکی، یه در رو نبستی نمکی! زود باش! پاشو شام برای دیو درست کن بیار! بیچاره نمکی بلند شد. نصفه شبی، خاگینه درست کرد. نون خشکا رو آب زد و برد برای دیوه. دیوه تمام اونها رو یه لقمه کرد و باز صداش رو بلند کرد: هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمون رسیده بر شما، خوابی ندارد بر شما؟

پیره زنه گفت: گیست رو ببرند نمکی، خونت رو بریزند نمکی، به تخت نمونی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شیش در رو بستی نمکی، یه در رو نبستی نمکی! پاشو برای مهمون رختخواب پهن کن! نمکی هم پا شد و لحاف ترمه و تشک مخمل و متکای اطلس رو که جهیزیه عروسی ننه اش بود، برای دیوه انداخت که توش بخوابه. دیوه رفت توی رختخواب و صداش رو ول کرد: هی بر شما، هو بر شما، کفش دریده بر شما، مهمون رسیده بر شما، همخواب ندارد بر شما؟

مادر نمکی گفت: گیست رو ببرند نمکی، خونت رو بریزند نمکی، به تخت نمانی نمکی، به بخت بسوزی نمکی، شش در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی! پاشو برو پیش مهمان بخواب. بدبخت نمکی پاشد و رفت توی رختخواب، کنار دیوه خوابید. دو ساعتی که گذشت دیوه پاشد و نمکی را گذاشت توی توبره اش و از خونه رفت بیرون. نمکی دید بد جایی گیر کرده ولی چاره ندارد باید بسوزد و بسازد. یه مقداری، که راه رفتند به دیوه گفت: منو بذار زمین، دست به آب برسونم. دیو توبره رو گذاشت زمین و نمکی رو در آورد که برود کنار آب، خودش رو راحت کنه.

نمکی دید هوا تاریکه و چشم جایی رو نمی بینه. چهار پنج تا تیکه سنگ گذاشت تو توبره و خودش رفت بالای درختی قایم شد. دیوه هم به خیال اینکه نمکی تو توبره است، توبره را کشید به پشتش، و راه افتاد. یک کمی که راه رفت دید نمکی سنگینی می کنه. گفت: نمکی چرا سنگینی می کنی؟ دید جوابی نمیده. اوقاتش تلخ شد و توبره رو گذاشت زمین و درش رو وا کرد. دید ای وای جا تره و بچه نیست! عصبانی شد. راه رفته رو برگشت و این طرف و آن طرف بو کشید، تا نمکی رو بالای درخت پیدا کرد و دوباره گذاشتش توی توبره و در توبره رو قرص و محکم بست و راه افتاد.

رفت و رفت و رفت تا رسید به یک قصر بزرگی بالای کوهی، اونجا نمکی رو زمین گذاشت و از توبره درآورد. نمکی دید چه قصری! هیچ پادشاهی این دم و دستگاه رو به خواب هم ندیده! دیوه به نمکی گفت: پاشو همراه من بیا! تا داخل این قصر رو خوب نشونت بدم. از شاخش دسته کلیدی در آورد و رفت به سراغ اتاقها. دونه دونه اتاق ها رو وا کرد و نشون نمکی داد. نمکی از دیدن اتاقها چشمش سیاهی رفت. چیزهایی دید که هیچ وقت خیال نمی کرد به خواب هم ببینه. از جواهرات، از لباس های زربفت، از سکه های طلا و نقره، از گردن بند و زینت های زنانه، حتی یکی دو اتاق هم پر بود از خوراکی و آذوقه.

خلاصه، دیوه تمام اتاقها رو درش رو وا کرد و نشون نمکی داد جز دو اتاق رو که هر چه نمکی اصرار کرد بخرج دیوه نرفت. دیوه دو مرتبه، دسته کلید رو به شاخش بند کرد و به نمکی گفت: اگر ساختی با من و زن من شدی، تمام اینها مال توست وگرنه تو رو می کشم و می خورمت. نمکی از ترس یا از زرنگی گفت: البته که می سازم، کیه که از مال و دولت بگذره. نمکی به صورت ظاهر، خودش رو راضی نشون داد. ولی برای خلاصی خودش می خواست چاره کنه. از اون طرف هم خیلی دلش می خواست بفهمه توی اون دو اتاق چی هست.

دیوه وقتی که نمکی رو راضی دید خیلی خوشحال شد گفت: بدون که ما دیوا هفت روز یک مرتبه سیر و پر می خوریم! و هفت روز، پشت سر هم می خوابیم! و هفت روز هم بیداریم! الان نوبت خواب من هست. زانوت رو بیار جلو، سرم رو بذارم روش که از هر متکایی برای من بهتر است. من هفت روز می خوابم بعد بیدار می شم اون وقت تکلیف زندگیمون رو معلوم می کنیم. تو هم اگر خوابت گرفت سرت رو بذار روی سر من بخواب. فکر گرسنگی هم نکن که هوای اینجا طوری هست که هفته ای یک بار بیشتر کسی گرسنه اش نمی شه. نمکی گفت بسیار خوب، و زانوش رو زیر سر دیوه گذاشت و دیوه به خواب رفت.

نمکی فکر کرد که من در این هفت روز که این نره دیو خوابست، خیلی کارها می توانم انجام دهم. بهتر است که از همین حالا سر دیوه رو روی زمین بگذارم و پا شم فکری به حال روز سیاهم بکنم. یواش سر دیو رو روی زمین گذاشت و دسته کلید رو از شاخش در آورد، رفت در اتاق را وا کرد. یک دفعه دیگر با دل جمع و سر فرصت جواهرهای افسانه ای رو تماشا کرد. بعضی ها رو به گردنش آویزون کرد و جلو آیینه رفت که خودش رو ببینه. بعضی ها رو به دست و بازوش انداخت، از آن طرف سکه های طلا رو جلوش کپه کرد، مشت مشت ور می داشت می ریخت، نمی دونست چی کار کنه.

در این بین یه دفعه به یاد اون دو اتاقی افتاد که دیوه درش رو وا نمی کرد، فوری از جاش بلند شد و کلیدهاش رو پیدا کرد و به سراغشون رفت. اتاق اول رو که وا کرد ماتش برد، برای اینکه یه دسته از دخترهایی رو که در خوشگلی مثل و مانند نداشتند، در اتاق زندانی دید، که همه زنجیر به گردن و کند به پا بودند! اونها تا نمکی را دیدند فریاد کردند: خاتون جان! خاتون جان! شما کجا اینجا کجا؟! نمکی داستان حال خودش رو از اول تا آخر برای اونها تعریف کرد. بعد از دخترها پرسید: شما ها اینجا چه کار می کنید؟

اونها گفتند نگاه به کند پا و زنجیر گردن ما نکن، پدرهای ما هر کدام برای خودشان در شهری شهریاری هستند. ما هم هر کدوم به یه شکلی گرفتار این دیو شدیم و وقتی که راضی نشدیم که زنش بشیم ما رو به این روز سیاه انداخت. نمکی گفت: حالا که اینطوره من زنجیر و کند رو از گردن و پای شما بر می دارم و شماها رو خلاص می کنم. تا سر هفته که دیو از خواب بیدار می شه شما خودتون رو به یه جای امنی رسونده اید. اونا گفتند راه منرل ما خیلی دوره، ما می ترسیم که دوباره گرفتار این نره غول بشیم. اون وقت دیگه ما رو زنده نمیذاره.

نمکی گفت: ببینم چطور می شود. در این میون یه سگ زنجیری دید؛ گفت: این حیوون رو هم خلاص می کنیم بلکه به دردمان بخوره. همین که زنجیر رو از گردن سگ برداشت یه دفعه صدای ترکیدن چیزی بلند شد و از جلد سگ یه جوون رشید و خوشگل و خوش سیما در اومد! نمکی و دخترا همه مات و مبهوت انگشت به دهن ماندند که این دیگه کیه؟ خود پسره به زبان اومد: من پسر فلان پادشاه هستم، ما هفت برادریم و برای هر کدام هم قصر مخصوصی پدرمان ساخته. خیال داشت برای من عروسی بگیره که گرفتار این دیو شدم. دخترا پرسیدند: چطور؟ چرا؟

گفت: یه شب من تو قصر خوابیده بودم، قصر من هفت در داشت و دم هر دری یه قراول با شمشیر کشیده ایستاده بود، اتفاقا قراول هفتم خوابش گرفت، شمشیرش رو گذاشت زیر سرش و خوابید. تا خوابش برد، دیوه اومد تو، و منو گرفت و روی شاخش گذاشت و آورد اینجا. نرسیده تازیانه را کشید به جون من، حالا نزن کی بزن. گفتم: چرا می زنی؟ گفت: برای اینکه در طالع من نوشته که کشتن من به دست توست و من باید تو رو نگه دارم و آن روز عوض اینکه تو مرا بکشی من تو رو بکشم. بعد هم، مرا طلسم کرد و با این زنجیر بست و به صورت سگ درآورد.

آن طوری که من فهمیدم همین یکی دو روزه بیشتر من زنده نیستم. نمکی گفت: ای داد بیداد! اگر این دیو بیدار بشه من چکار کنم؟ شاهزاده گفت: این طوری که من شنیدم پهلوی اتاق ما اتاقیست که حوض بلوری وسط اون هست و در اون حوض یه ماهی قرمزیه که شیشه عمر دیو تو شکم اون ماهی هست. نمکی گفت: کلید این اتاق ها همه پهلوی منه. شاهزاده گفت: پس زود در رو وا کن.

نمکی در اتاق رو که وا کرد همه دیدند درست است. حوض بلوری وسط اتاق است یک ماهی قرمز هم توی حوض بود. شاهزاده دست کرد توی حوض ماهی را بگیرد ماهی در می رفت بالاخره گرفتار شد. اینجا ماهی گرفتار شد، آنجا دیوه از خواب پرید! دست پاچه آمد به طرف اینها، اما چه فایده شاهزاده شکم ماهی را پاره کرده بود و شیشه عمر دیوه را درآورده بود و سر دست گرفته بود. دیوه که اوضاع را دید دود از دلش درآمد که ای قضا و قدر کار خودت را کردی! بنا کرد به شاهزاده عجز و ناله و التماس کردن که هرچه بخواهی می دهمت بشرطی که شیشه عمر مرا پس بدهی.

شاهزاده گفت: اول کاری که می کنی این دخترها را از هر جایی آوردی می بری می گذاری سر جایشان تا بعد بگویم چکار کنی. دیوه از ناچاری قبول کرد. همه ی آنها را برد سر جایشان و آمد پهلوی شاهزاده. وقتی دیوه نفر آخری را رساند و برگشت، پرسید: دیگر چکار کنم؟ شاهزاده گفت: برو کنج حیاط تماشا کن که چطور شیشه عمر تو را می شکنم. دیوه تا آمد بخودش بجنبد شاهزاده شیشه عمرش را به زمین زد. او هم دود شد و رفت به هوا.

شاهزاده که یک دل نه صد دل عاشق نمکی شده بود، بی رودر وایسی به نمکی گفت: من مثل تویی را در آسمان میگشتم، زمین پیدات کردم. هر طور هست باید زن من بشوی و باید زودتر برویم به ولایت ما، تا هم پدر و مادر من خوشحال شوند و هم بساط عروسی را راه بیندازیم. نمکی گفت: من بشرطی زن تو می شوم و همه جا با تو می آیم که اول مادر و خواهرهایم را ببینم. شاهزاده قبول کرد. نمکی را پیش مادر و خواهرهاش برد.

نمکی تفصیل حال خودش و شرح قصر دیو را از سیر تا پیاز براشون نقل کرد. آنها هم خیلی خوشحال شدند بعد قرار شد که دسته جمعی بروند ولایت شاهزاده. باری دو سه روزی ماندند و خستگی در کردند بعد همگی، نمکی و مادرش و شش خواهرش رفتند به ولایت شاهزاده. از دروازه شهر که وارد شدند دیدند مردم همه سیاه پوشیدند. نمکی پرسید: چرا اهل ولایت شما همه سیاه پوشیدند؟ شاهزاده گفت: حکما برای خاطر من است که دو سال است گم شده ام و از من خبری ندارند. همینطور هم بود.

شاهزاده وارد قصر شد و یکسر به پابوس پدرش رفت. پادشاه تا چشمش به پسر گمشده اش خورد از حال رفت. همینطور مادر پسر، اما ریختند آنها را به حال و هوش آوردند. حالا بیا تماشا کن که حرمسرای پادشاه غلغله رومه. زن و مرد و بزرگ و کوچیک دور شاهزاده را گرفتند و خوشحالی می کنند. پادشاه اول کاری که کرد فرمان داد تا ناقاره شادی بزنند و مردم هم لباس سیاه را از تنشان درآورند. بعد شاهزاده سر گذشت خودش رو از روزی که گرفتار دیو شده بود تا آخر برای مادر و پدر و قوم و قبیله اش گفت.

پادشاه خیلی خوشحال شد. رو کرد به زنش، که مادر پسرها باشه گفت: ما پیش از اونکه شاهزاده گم بشه خیال داشتیم برای اون و برادراش دخترایی پیدا کنیم و عروسی بگیریم ولی اون وقت قسمت نبود حالا که شاهزاده، چشم دشمن کور، بسلامتی برگشته، باید عروسی اونها رو علم کنیم. ببین شاهزاده ها هر کدوم هر دختری رو که می خواهند ما دستشان رو بگیریم و بگذاریم تو دست اینا. زن پادشاه تفصیل رو برای شاهزاده و برادراش گفت. شاهزاده هم گفت: من غیر از نمکی کسی رو نمی خوام.

خلاصه دردسرتون ندم. خدا در و تخته رو خوب جفت کرد. هر کدوم از برادرای شاهزاده یکی از خواهرای نمکی رو زیر چشم گرفته بود. بساط عروسی رو راه انداختند. هفت شبانه روز شهر رو آیین بستند و چراغونی کردند. شب هشتم پادشاه دست نمکی و خواهراش رو گرفت و گذاشت تو دست شاهزاده و برادراش و گفت: این زنهای شما، با هم پیر بشید، از هم سیر نشید. هر کدوم از اون دخترا توی قصری رفتند و تا بودند بخوبی و خوشی زندگی کردند. بله به خوبی و خوشی تموم شد. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به آشیون رسید. بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما همین بود.

29 دیدگاه

  1. نوشته سوفیا در 24 جولای, 2015 ساعت 5:29 ب.ظ | پاسخ

    عالی بود عزیزم

  2. نوشته محمد در 20 ژانویه, 2016 ساعت 11:30 ب.ظ | پاسخ

    سلام. عالی بودب منو به ۲۰ سال پیش برد جائیکه مرحوم مادربزرگم بارها این قصه نکی رو واسه ما توی شبهای زمستونی با آب و تاب نقل می کرد. حال دادید. منم واسه دخترم خوندمش خوشش اومد.

  3. نوشته محمدعلی در 25 مارس, 2016 ساعت 1:03 ب.ظ | پاسخ

    عالی بود. فوغواعاده بود.

  4. نوشته علی گرجی در 1 ژوئن, 2016 ساعت 9:57 ب.ظ | پاسخ

    سلام دوستان گل .واقعا عالی بود .واینکه هر وقت که برای پسر ودخترم سورنا وروژیناقصه میگم از قصه های شما استفاده میکنم از صمیم قلب ممنونم که این امکان رو برای ما فراهم کردید .انشالله ۱۲۰ ساله بشید .دوستون داریم ❤❤❤

    • نوشته وانیا در 2 مارس, 2019 ساعت 12:03 ق.ظ | پاسخ

      عالی عالی عالی بود

      • نوشته نقطه در 5 ژوئن, 2020 ساعت 2:15 ق.ظ | پاسخ

        نسخه‌یی که برای من تعریف کرده بودن خیلی تحریف شده بود. حتی نمکی پسر بود تو اون داستان

  5. نوشته باران در 7 ژوئن, 2016 ساعت 12:15 ق.ظ | پاسخ

    داستان خیلی خیلی قشنگی بود،من اونو برای برادرزادم خوندم و دوتایی از قصه ی قشنگتون لذت بردیم،سپاس

  6. نوشته مریم در 8 ژوئن, 2016 ساعت 12:58 ق.ظ | پاسخ

    عالی بود،من هر شب اینو واسه برادر زادم میخونم،یاد بچگیام افتادم که مادر بزرگم این قصه رو برام میگفت،مرسی از شما،موفق باشین

  7. نوشته هومان در 27 اکتبر, 2016 ساعت 12:48 ق.ظ | پاسخ

    مرسی از داستان تون،خیلی عالی بود و من همیشه برای دخترم دلنیاجون که سه سال و هفت ماهش هست تعریف میکنم

  8. نوشته گلسا در 15 ژوئن, 2017 ساعت 3:33 ب.ظ | پاسخ

    سلام من ازاین داستان خیلی خوشم اومدولی خیلی عجیب هست که هرکی بودعاشقه نمکی می شدبه هرحال ممنون

  9. نوشته رویا در 16 ژوئن, 2017 ساعت 11:47 ب.ظ | پاسخ

    واقعا عالی بود من به یاد مادر بزرگم​ انداخت

  10. نوشته رویا در 16 ژوئن, 2017 ساعت 11:48 ب.ظ | پاسخ

    عالی بود

  11. نوشته علویه در 16 آگوست, 2017 ساعت 11:26 ب.ظ | پاسخ

    عالی بود ولی طولانی من از بچگیم از این قصه فقط هفت در بستی نمکی به در نبستیش یادم بود بقیه قصه یادم رفته بود ممنون

  12. نوشته خرید لایک اینستاگرام در 8 اکتبر, 2017 ساعت 3:00 ب.ظ | پاسخ

    بهترین وبسایتی که تاحالا دیدم.ازتون
    متشکرم

  13. نوشته مطهره در 27 آوریل, 2018 ساعت 3:29 ب.ظ | پاسخ

    مامانیم بچه بودیم این داستان برامون میخوند منم فقط قسمت شش درو بستی نمکی…یادم بود یادمه تو عالم بچگی خیلی داستان ترسناکی بود برام

  14. نوشته Zahra در 17 می, 2018 ساعت 10:51 ب.ظ | پاسخ

    عالییی بود عاشق داستانشم

  15. نوشته مهرشاد در 23 می, 2018 ساعت 7:27 ب.ظ | پاسخ

    سلام داستان مادر بزرگ من رو بعد از چهل سال برام تعریف کردید .ممنون

  16. نوشته فاطمه در 12 جولای, 2018 ساعت 9:48 ق.ظ | پاسخ

    ۲روز پیش مادر بزرگ مهربونم رو از دست دادم این قصه با زبون گرمش برامون تعریف میکرد

  17. نوشته زهرا در 14 نوامبر, 2018 ساعت 9:28 ب.ظ | پاسخ

    ممنون من یاد مادربزرگم که به رحمت خدا رفتند انداختید روح همه مادرا و مادربزرگا شاد

  18. نوشته انسیه بانو در 24 نوامبر, 2018 ساعت 5:28 ب.ظ | پاسخ

    مرسی از داستان قشنگون. من یاد بچه‌گیم انداخت که مامانم بدرالزمان برام تعریف می‌کرد. منم همیشه برای نوه‌هام شایان و ساینا تعریف می‌کمم. تازه نوه‌ام هم بچه دار شده برای اونم با مامانم تعریف می‌کنیم. دخترم هم دوباره ازدواج کرده ولی هنوز بچه‌دار نشده. براش دعاکنین که اناشلا برای بچه اونم تعریف کمم.

  19. نوشته علي در 17 دسامبر, 2018 ساعت 10:07 ب.ظ | پاسخ

    بیچاره غوله که به نمکی اعتماد کرده بود، شاهزاده هم به غوله نامردی کرد و به قولش عمل نکرد

  20. نوشته پارسا در 24 دسامبر, 2018 ساعت 11:32 ب.ظ | پاسخ

    داستان قشنگی بود. پسرمن که عاشقش شده

  21. نوشته نرگس مرتضوی در 15 مارس, 2020 ساعت 10:30 ب.ظ | پاسخ

    خیلی داستان قشنگی بود،و پسرم از شنیدن این داستان لذت برد

  22. نوشته بنفشه در 1 آوریل, 2020 ساعت 11:50 ب.ظ | پاسخ

    وای با شنیدن این داستان گریه ام گرفت مادر بزرگ‌مرحومم این داستان را برای من تعریف می‌کرد کسی میدونه مادر بزرگ های ما این داستان رو از کجا شنیده بودند روح همه مادر بزرگ ها شاد

  23. نوشته مهرسان در 12 آوریل, 2020 ساعت 12:19 ق.ظ | پاسخ

    خیلی زیبا و نوستالژیک بود،
    و دختر کلاس اولی من خیلی خوشش اومد.سپاس فراوان

  24. نوشته سارا بیات در 16 ژانویه, 2021 ساعت 12:48 ق.ظ | پاسخ

    وای واقعا عالی بود امشب خونه مادرم برای دختر۱۰ساله ام خوندم خیلی بهمون خوش گذشت و لذت بردیم ومنوبااین داستان بردیدبه۲۰سال قبل ….وای چقدرعمرهازودمیگذره وماهم چیزی به آخر داستانمان نمانده خداعاقبت همه را بخیرکند

  25. نوشته سارا بیات در 16 ژانویه, 2021 ساعت 12:50 ق.ظ | پاسخ

    واقعا عالی بود امشب خونه مادرم برای دختر۱۰ساله ام خوندم خیلی بهمون خوش گذشت و لذت بردیم ومنوبااین داستان بردیدبه۲۰سال قبل ….وای چقدرعمرهازودمیگذره وماهم چیزی به آخر داستانمان نمانده خداعاقبت همه را بخیرکند

  26. نوشته سید پوریا داورنیا در 26 آگوست, 2021 ساعت 10:33 ب.ظ | پاسخ

    من فقط شش درو بستی نمکی یه درو نبستی نمکی رو یادم بود
    الان که خوندمش یاد گذشته ها افتادم و پسرمم خیلی دوسش داشت تاحالا ۲۰ بار اصرار کرده براش بخونمش
    ممنونم

  27. نوشته سهیل در 16 دسامبر, 2022 ساعت 2:53 ق.ظ | پاسخ

    خیلی داستان قشنگی بود ..یادش بخیر خدابیامرز مادر مرحومه م وقتی بچه بودم این قصه رو تعریف میکرد
    روح همه مادران آسمانی شاد

نوشتن دیدگاه

به دلیل استفاده کودکان تمام دیدگاه‌ها پیش از نمایش بازبینی میشوند.
آدرس ایمیل شما نمایش داده نمی‌شود. گزینه هایی که با * مشخص شده اند باید پر شوند.

*
*
این صفحه در مرورگرهای مدرن مانند Chrome، Firefox و Safari بهتر رویت میشود.