بردیا و غول سیاه

رده: داستان


ای قصه قصه قصه نون و پنیرو پسته یک قصه ی درسته نه دست وپا شکسته

یکی بود یکی نبود یک روستایی بود که کنار اون جا یک دونه جنگل سیاه بود یک غول سیاه کثیف اونجا زندگی می کرد یه روز یک بچه ای به اسم بردیا رفت پنچ سیب شست و خورد وبعد رفت در خونه ی غوله رو زد غوله گفت کیه کیه در مزنه در منو محکم می زنه بردیا می گه منم منم بردیا امودم به جنگت ای غول سیاه امد که دست غوله رو بگیره و پرتش کنه یکهو دید دست غوله محکمه ونمی تونه پرتش کنه . فردا میره یک کاسه پر شیر میخوره اما باز نمی تونه غول رو شکست بده پس فردا رفت یک عالمه عسل و خوراکی های مفید خورد بعدش حسابی قوی شد وتونست تموم بچه هایی رو که غوله زندانی کرده بود ازاد کنه وخود غوله رو شکست بده

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

2 دیدگاه

  1. نوشته حمیرا غفاری در 8 مارس, 2014 ساعت 10:02 ب.ظ | پاسخ

    منم دارم قصه نمویسی میکنم از این قصه هم خوشم اومد

  2. نوشته حمیرا غفاری در 8 مارس, 2014 ساعت 10:03 ب.ظ | پاسخ

    قصه خوبیه برای تشویق بچه ها به صبحانه خوردن

نوشتن دیدگاه

به دلیل استفاده کودکان تمام دیدگاه‌ها پیش از نمایش بازبینی میشوند.
آدرس ایمیل شما نمایش داده نمی‌شود. گزینه هایی که با * مشخص شده اند باید پر شوند.

*
*
این صفحه در مرورگرهای مدرن مانند Chrome، Firefox و Safari بهتر رویت میشود.