سه برادر بودند که یک دختر عمو داشتند. هر وقت یکی از این سه برادر به خانه ی عمو می رفت ، عمو می گفت: “دخترم را به تو می دهم”
تا اینکه دختر بزرگ شد. برادرها به خاستگاری دختر عموی خود رفتند.
عمو برای اینکه برادر زاده هایش دلگیر نشوند گفت: “من به هر یک از شما صد دانه اشرفی می دهم که از این ده بروید و با مردم معامله و معاشرت کنید هرکدام از شما پول بیشتری به دست آورد دخترم را به او می دهم” سه برادر از ده خارج شدند و رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند.
در حالی که در شهر می گشتند یک نفر را دیدند که می گفت: “های قالیچه داریم های قالیچه داریم”
یکی از برادرها صد دانه اشرفی خودش را داد و قالیچه را خرید. پرسید که خاصیت این قالیچه چیه؟ فروشنده جواب داد: “اگر سوار شوی و هفت تا صلوات بفرستی و نیت کنی که مرا در فلان شهر پیاده کن و چشمهات را بهم بگذاری بلافاصله ترا به آن شهر می رساند”
روز بعد دیدند باز یکی داد زد :”های طاس داریم های طاس داریم” یکی دیگر از برادرها صد دانه اشرفی را داد و طاس خرید. پرسید که خاصیت این طاس چیه؟ فروشنده گفت : ” اگر کسی مرده باشد و با این طاس هفت مرتبه آب روی سر او بریزید زنده می شود”
روز سوم هم وقتی در شهر راه می رفتند دیدند که یکی صدا می زند: “های کتاب داریم ، های کتاب داریم” برادر سومی جلو رفت و کتاب را خرید و پرسید که “خاصیت این کتاب چیه؟ ” فروشنده جواب داد که نیت اگر نیت کنی در شهر ما چه خبر است و چه اتفاقی افتاده به تو جداب می دهد” برادرها گفتند: ” این کتاب برای ما خوب است. در همان وقت نیت کردند و کتاب را باز کردند ، دیدند نوشته : دختر عموی شما مرده و فعلا در غسالخانه است. تا دیر نشده حرکت کنید.
در حالی که هر سه بردر اوقاتشان تلخ بود سوار بر قالی شدند و هفته صلوات فرستادند و در یک چشم بهم زدن به ده خود رسیدند و دیدند که درست است دختر عموی نازنینشان مرده است . جلو رفتند و هفت طاس آب روی سر دختر عمو ریختند. دختر عمو به حکم خدا زنده شد.
بعد از آن میان برادرها بر سر دختر دعوا سر گرفت. یکی می گفت “مال من است اگر من کتاب را نخریده بودم شما خبر نمی شدید که او مرده است یا زنده”دیگری می گفت “اگر من قالی را نخریده بودم شما نمی توانستید به موقع برسید” خلاصه پیش کد خدای ده رفتند.
کد خدا گفت: “دختر مال کسی است که طاس را خریده اگر شما که قالیچه را خریده اید یا شما که آن کتاب را خریده اید می آمدید و او را به این حال می دیدید کاری از دستتان ساخته نبود و آمدنتان هیچ فایده ای نداشت.”
سه عاشق
رده: داستان
5 دیدگاه
جالب بود
خیلی قشنگ بود خسته نباشد ممنونم
خیلی خوب بود
عالی بود ممنون از لطفتون
خیلی زیبا بود