پادشاهى بىبچه، نذر کرد که اگر خدا بهش یک پسر بدهد او هم هر سال یک حوض عسل و روغن به فقیر فقرا بدهد. خدا هم پسرى به او داد. پادشاه هر سال یک حوض از عسل و روغن پر مىکرد مردم هم مىآمدند و ظرفهایشان را پر مىکردند.
بیست سال گذشت. سال بیست پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد.
در این موقع پیرزنى آمد و به پسر پادشاه گفت: ‘من عسل و روغن مىخواهم.’
پسر گفت: ‘ننه جان! تمام شد.’
پیرزن گفت: ‘حالا که اینطور است الهى گیر دختر نارنج و ترنج بیفتی.’
پسر هم ندیده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شده و به رسم آن زمان رفت توى اتاق هفت دربند (هفت اتاق که توى هم ساخته شده) و خودش را زندانى کرد.
پدر و مادرش کنیزى را فرستادند پیش او و گفتند: ‘بپرس کدام دختر را مىخواهد تا ما به خواستگارى برویم.
پسر پیغام داد که: ‘من دختر نارنج و ترنج را مىخواهم.’
رفتند پیرزن را آوردند.
پادشاه پرسید: ‘این دختر نارنج و ترنج کى هست؟ پدرش کیست؟ مادرش کیست؟’
پیرزن گفت: ‘دختر نارنج و ترنج دختر شاه پریان است که به شکل نارنج و ترنج به درخت آویزان است و چیدنش هم کار هر کسى نیست. ولى من هفت برادر دیوزاد دارم، شاهزاده باید از آنها بپرسد.’
شاهزاده سوار بر اسب شد و یک خورجین طلا و جواهرى که پادشاه داده بود برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به پیرمردى رسید که هم دیوزاد و هم آدمیزاد بود.
پیرمرد پرسید: ‘کجا مىروی؟’
پسر گفت: ‘دنبال دختر نارنج و ترنج.’ گفت: ‘بیا و از این کار بگذر. این راهى که تو مىخواهى بروى راه ‘برو برنگرد’ است.’
شاهزاده یک مشت طلا و جواهر به پیرمرد داد و گفت: ‘تو راهش را به من بگو، باقىاش با خودم.’
پیرمرد گفت: برو از برادرم بپرس.
همینطور یکىیکى برادرها، مشتى طلا و جواهر گرفتند و پسر را بهسراغ دیگرى فرستادند، تا هفتمین پیرمد که گفت: ‘باید به فلان جا بروی.’ درختى هست پر از نارنج و ترنج که هفت تا دیو از آن محافظت مىکنند.
قبلاً هم هفت تا پوست گاو ‘شیره’ و هفت تا پوست گاو ‘آهک’ تهیه کن. چون زیر درخت جوى آبى هست که غذاى دیوها از آنجا به دستشان مىرسد. تو هفت پوست آهک و هفت پوست شیره را بینداز توى جو. وقتى دیوها آنرا خوردند، مىخوابند. تو یک ‘دو شاخه چوبی’ فراهم کن، بعد نزدیک درختها توى چالهاى بنشنى و با دو شاخه نارنج بچین. مبادا با دست این کار را بکنی!
شاهزاده هر آنچه پیرمرد گفت انجام داد تا جائىکه دو شاخه را انداخت به یک نارنج و آنرا چید.
نارنجهاى دیگر جیغ کشیدند: ‘آى چید! آى برد!’
یکى از دیوها سرش را بلند کرد و گفت: ‘کى چید کى برد؟’
گفتند: ‘چوب چید، چوب برد.’
گفت: ‘چوب نمىتواند بچیند و ببرد.’
پسر سه تا نارنج چید و هر سه بار جیغ نارنجهاى دیگر درآمد.
شاهزاده به طرف شهر راه افتاد. بین راه با چاقو کمى از پوست یکى از نارنجها را برید.
یک دختر زیبا از آن بیرون آمد و گفت: ‘آب’
شاهزاده گفت: ‘اینجا بیابان است آب کجا بود؟’
دختر گفت: ‘نان.’
شاهزاده گفت: ‘اینجا نان پیدا نمىشود.’
دختر گفت: ‘پس خداحافظ!’
دختر دومى هم که از نارنج دوم، به همان طریق بیرون آمد، چون آب و نان نبود، مرد.
اما قبل از مردنش به پسر گفت: ‘تو خواهر مرا کشتی، مرا هم مىکشی، مواظب باش خواهر دیگرم را نکشی، جائى سر نارنج را باز کن که هم آب باشد هم نان.’
شاهزاده ناراحت شد. اما هنوز یک نارنج دیگر داشت. رفت تا به یک آبادى رسید نان خرید و سرچشمهاى رفت. با چاقو کمى پوست نارنج سوم را برید، دخترى مثل پنجهٔ آفتاب جلوش نشست.
گفت: ‘آب.’ شاهزاده به او آب داد.
گفت: ‘نان.’ شاهزاده نانش داد.
بعد دختر را ترک اسب گذاشت و على را یاد کرد و به طرف شهر آمد.
نزدیک شهر که رسیدند شاهزاده گفت: ‘خوب نیست که بىسر و صدا وارد شهر شویم، تو برو روى این درخت بید بنشین تا من بروم پدر و مادرم را خبر کنم و ساز و دهل زن بیاورم، بعد تو را ببرم.’
دختر رفت روى یکى از شاخههاى درخت نشست و پسر هم سوار اسبش شد و تاخت.
همین که شاهزاده رفت یک دسته کولى آمدند و زیر درخت بید بار انداختند. کولىها کُلفَتى داشتند که خیلى زشت و سیاه بود، رفت سر جوى آب بیاورد. دید عکس یک دختر خوشگل روى آب افتاده، خیال کرد عکس خودش است.
گفت: ‘من به این خوشگلى باشم و کلفتى کنم!’
ظرفها را ریخت توى جوى آب و رفت پیش خانمش گفت: ‘من به این خوشگلى کنیزى کنم.’
خانمش گفت: ‘مگر آینه خودت را گم کردی؟ برو گم شو دو تا سطل آب کن بیار!’
کنیز سطلها را برداشت و رفت سر جوی.
باز نگاهش افتاد به عکس صورت خوشگلى که روى آب افتاده بود، خیال کرد عکس خودش است، سطلها را توى جوى انداخت و دوید تو چادر.
خانمش بعد از اینکه کتکش زد، بچهاش را به دست کنیز داد و گفت: ‘برو سر جوى آب دست و صورت این بچه را بشور.’
کنیز بچه را برداشت و آمد. نگاهش روى آب افتاد و باز عکس را دید، حسابى از اینکه با داشتن چنین صورت خوشگلى باید کنیزى و کلفتى کند کفرى شد. به هر دست یکى از پاهاى بچه را گرفت و مىخواست که او را از وسط جر بدهد که دختر نارنج و ترنج از بالاى درخت گفت: ‘بچه را ول کن سیاه وحشی. آن عکس من است که روى آب افتاده.’
کنیز بالاى درخت را نگاه کرد خیال کرد ماه آم دو روى درخت نشسته.
دست و روى بچه را شست و تحویل مادرش داد. کاردى هم زیر پیراهنش قایم کرد و آمد زیر درخت گفت: ‘اجازه مىدهى پیشت بیایم و کنیزت بشوم؟’
برگهاى درخت گفتند: ‘اجازه نده، اجازه نده!’
اما دختر که دلش به حال کنیز سوخته بود، موهاى بلندش را آویزان کرد، کنیز آنرا گرفت، بالا رفت و کنار دختر نارنج و ترنج نشست و از او خواست تا سرگذشت خود را برایش تعریف کند.
دختر نارنج و ترنج همه چیز را به کنیز گفت. بعد خوابش برد.
کنیز سر او را برید و به جوى آبش انداخت.
یک چکه از خون دختر زیر درخت افتاد و یک بوتهٔ گل روئید.
شاهزاده با پدر و مادر، ساز و دهلزن رقاص آمد زیر پاى درخت. اما پسر چه دید، یک دختر زشت.
پرسید: ‘تو دختر نارنج و ترنجی؟’
کنیز گفت: ‘مگر شک داری؟’
گفت: ‘پس چرا اینجورى شدی؟’
گفت: ‘از بس آفتاب بهصورتم تابید، سیاه شد.
از بس از تنهائى با خودم حرف زدم لبهام کلفت شد.
از بس به این راه نگاه کردم، چشمهایم از کاسه بیرون آمد.
گنجشکها هم موهایم را پاشان کردند.’
پسر پادشاه کنیر را از درخت پائین آورد.
حال پادشاه و زنش گفتن ندارد.
از بس ناراحت شدند اگر کاردشان مىزدی، خونشان درنمىآمد.
وقت برگشتن بوتهٔ گل خودش را انداخت تو بغل شاهزاده. وقتى به خانه رسیدند آنرا توى حیاط خانه کاشت.
شاهزاده براى اینکه اسمش سر زبانها افتاده بود و از ترس آبروى پدرش با کنیز کولى عروسى کرد و مردم خیال مىکردند او با دختر نارنج و ترنج عروسى کرده است. مدتى گذشت، و در این مدت سایهٔ بوته گل همهجا بر سر شاهزاده بود. کنیز هم حامله شد. اما از اینکه مىدید شاهزاده به بوتهٔ گل خیلى توجه مىکند ناراحت بود. روزى که شاهزاده در خانه نبود، نجارى خبر کرد و گفت که از چوب بوتهٔ گل یک گهواره درست کند. نجار مشغول شد، بوته را برید و گهوارهاى ساخت.
یک پیرزن رختشوى در خانهٔ پادشاه کار مىکرد، او یک مقدار از خرده چوبها و دمارهها را براى سوخت برداشت و به خانهاش برد. هر روز که پیرزن از سر کارش برمىگشت، مىدید خانه تمیز و مرتب شده، دمپختکش سر بار است و سماورش هم آتش شده.
روزى با خودش گفت: ‘من باید بهفمم که کى این کارها را مىکند. یک کاسهاى زیر نیمکاسه است.’ فردا سر کار نرفت، دید دخترى مثل قرص ماه از سر هیزمهاش پائین آمد، جاروب را برداشت اتاق را جارو کرد. پیرزن وقتى دختر همه کارها را کرد و مىخواست برگردد سر جایش، از پشت پیراهنش را گرفت. خلاصه، دختر پیش پیرزن ماند و شدند مثل مادر و فرزند.
ناگهان اسبهاى پادشاه مریض شدند.
پادشاه گفت: ‘اسبها را به مردم بدهید تا از آنها نگهدارى کنند وقتى خوب شدند بروید بیاورید.’
هر کسى یک اسب برداشت و به خانهاش برد.
دختر به پیرزن گفت: ‘ننه تو هم برو یک اسب بگیرد.’
وقتى پیرزن رفت، دختر سوتى زد یک طویله و آخور ساخته شد.
یک سوت دیگر زد جو یونجه مهیا شد.
پیرزن یک اسب کور و شل به خانه آورد.
آخر زمستان که رفتند اسبها را تحویل بگیرند، دیدند همهٔ اسبها مردهاند. شاهزاده به خانه پیرزن رفت تا ببیند اسب او هم مرده یا نه. دید زنده است و کسى نمىتواند افسار او را بهدست بگیرد.
دختر پیرزن که دید اسب نمىگذارد کسى افسارش را بگیرد، خودش به طویله رفت، افسار اسب را گرفت، بهدست شاهزاده داد و گفت: ‘برو که از صاحبت بىوفاتر هستی.’
شاهزاده از وقتى چشمش به دختر افتاده بود نگاه از او برنمىداشت و در دل مىگفت: ‘چقدر شبیه دختر نارنج و ترنج من است!’
زن شاهزاده یک پسر زائید. روز ده رسید و آن زمان رسم بود که روز دهم تولد بچه دخترها را جمع مىکردند جشن مىگرفتند و یکى از دخترها قصه مىگفت و در حین آن بند قنداق بچه را مرواریدبندى مىکردند.
دختر بازرگان شهر را دعوت کردند.
شاهزاده خواست که دختر پیرزن رختشو را هم دعوت کنند.
وقتى همه جمع شدند و موقع قصهگوئى رسید، شاهزاده گفت: ‘من دلم مىخواهد دختر پیرزن قصه بگوید.’
دختر پیرزن هم شرط گذاشت که کسى از اتاق بیرون نرود، کسى هم تو نیاید، تا قصهاش را بگوید. همه قبول کردند.
دختر قصهاش را از زمانىکه پادشاهى نذر کرده بود که اگر پسردار شد، یک حوض عسل و روغن به مردم بدهد، شروع کرد و بعد به دختر نارنج و ترنج و آنچه بر او گذشته بود رسید. هر جا هم که گریهاش مىگرفت از جشمانش مروارید و هر جا که مىخندید از دهانش گل بیرون مىریخت.
زن شاهزاده یعنى همان کنیز کولى که فهمیده بود این دختر همان دختر نارنج و ترنج است، هى بچهاش را پنجول (نشکون و نیشکون) مىگرفت، بچه گریه که مىکرد کنیز مىگفت: ‘تمام کنید این قصه را بچهام مرد از بس گریه کرد.’
اما شاهزاده از اتاق دیگر مىگفت: ‘نه! قصه را تمام و کمال بگو.’ دختر هم قصهاش را ادامه مىداد.
هر چند کلمهاى که تعریف مىکرد بعدش مىگفت: ‘من که آنجا نبودم استام (استاد) بود استام گفت من شنیدم. مروارید بندانداز’ و کسىکه مرواریدبند مىکرد یک دانه مروارید دیگر بند مىکرد.
دختر نارنج و ترنج قصه را گفت و گفت تا رسید به: ‘روز دهم زایمان کنیز کولى بود و …’ ماجراى آن روز را هم تعریف کرد. بعد گفت: ‘قصهام تمام شد.’ پادشاه گفت: ‘نه هنوز تمام نشده.’ بعد دستور داد مردم هیزم بیاورند و آتش روشن کنند. وقتى آتش روشن شد گفت که دختر کولى و بچهاش را توى آتش بیندازند. دختر نارنج و ترنج خودش را میان انداخت و از پادشاه درخواست کرد که او را نسوزاند بلکه از شهر بیرونش کند.
دختر کولى و بچهاش را از شهر بیرون کردند. شاهزاده و دختر نارنج و ترنج با هم عروسى کردند و هفت شبانهروز جشن گرفتند.
25 دیدگاه
عالی بود
خیلی عالی بود خیلی
مادربزرگ من خدا رحمتش کنه همیشه این قصه رو برامون میگفت
عالی بود لطفا از این داستانها بیشتر بگذارید
خیلی خیلی خیلی خیلی بد بود
من دنبال شعر بودم نه داستان
خیلی خیلی خوشم اومد.لطفأبازم ازاین داستانها بذارید
خیلی داستان جالبی بود.لطفأازاین داستانها بیشتر بذارین.ممنونم
بدآموزی داشت! طفلک بچه پسرپادشاه که مورد کودک آزاری واقع شد!!!!!!
قشنگ بود ولی برای بچه ها مناسب نیست یکم ترسناک و بیرحمه
خوب بود راستش پرداختن به ادبیات فولکوریک ملی کاربسیارزیبایی است.
قشنگ بود مرسی
این همه وحشیگری توی قصه اونم برای کودک و نوجوان؟
به نظر من که عالی بود و هیجان انگیز و برای کودکان مناسب نبود ولی برای نوجوانان مناسب بود
عالی بود مرسی ولی خیلی زیاد بود
از قصه های بسیار عالی که بزرگترهای من در دهه ۶٠ برای ما تعریف میکردند و حالا من برای بچه هام
من متولد۱۳۵۵ام اسم قصه راشنیده بودم که مرحوم جده ام برای مادرم وبعدش برادرهای بزرگترم تعریف میکرده وشنیده بودم قصه های زیبایی مثل ملک جمشیدوبابه عیارو…..که همگی زیبابودند،ولی متاسفانه فقط اسم داستانهایادشان مانده بود.ومن که عاشق ادبیات فولکوریک ام همیشه حسرت میخوروم که آن موقع بودم.
الان خیلی خوشحال شدم که چیزی که ازبچگی حسرتش روداشتم بهش رسیدم
وااای عین همین قصه رو همیشه مادرم وقتی ما بچه بودیم برامون تعریف میکرد من تا سالها از اینکه دو تا دختر نارنج و ترنج از بی اب و نونی مردن غصه میخوردم ولی بازم عاشق این داستان بودم و با خواهر و برادرم کلی اصرار میکردم که مامانمون هر شب همین قصه رو برامون تعریف کنه، ولی خیلی از جزئیاتش رو فراموش کرده بودم ، الان که اینجا خوندم خیلی خوشحال شدم ولی راستش خودم که میخوام برای بچه هام تعریف کنم قسمتهای خشنش رو جور دیگه ای تعریف میکنم که ناراحت نشن ، بعد که بزرگ شدن ایشالا خودشون اصل قصه رو پیدا میکنن 🙂
عالییی بودد
مرسی عالیبود
این قصه یک بخش نژادپرستانه داره که گویی آنقدر بازگفته شده بیشتر شنونده ها ازش غافل میشن. کنیز که به خاطر رنگ تیره پوستش، کلفتی لبهاش و موهای فر و وز مورد بیمهریه کاملا جنبه نژادپرستانه این داستان رو نشون میده.
شاید بازگفتن این داستان هم آینه ای باشه برای نشون دادن عمق اندیشه های خود برتر بینانه آنها که از نژاد قفقازند…
کاملاً با شما موافقم! منهم همین نتیجه گیری را از این داستان داشتم.
متشکرم واقعا عالیه
خیلی قشنگ و زیبا بود عاااالییییییی
ای وای! این داستان از کجا آوردید، مادر بزرگ خدا بیامرز من همیشه برامون داستان های قشنگ می گفت نارنج و ترنج هم یکی از اونا بود
چند شب پیش که نی خواستم برای دختر خودم قصه بگم، نصف داستان رو فقط یادم اومد باورم نمیشه یک نفر دیگه هم این داستان رو شنیده باشه!!!تو اینترنت پیدا کنم