
زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.
چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخههایت را کنار میزنی؟»
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سالهاست او را میبینم.»
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم. من تا الان با کسی دوست نشدهام، تو دوست من میشوی؟»
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما…»
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکهی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه میکنم.»
خورشید گریهاش را دید، دوباره گفت: «باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم، اگر من باشم تو نیستی! میمیری، میفهمی؟»
یخ گفت: «باز هم حرف بزن، باز هم بگو، صدای تو خیلی قشنگ است! وای مثل اینکه چیزی توی دلم آب میشود.»
خورشید با ناراحتی گفت: « ولی تو باید زندگی کنی، تو نباید به من نگاه کنی تو نباید…»
یخ زیر لب گفت: «چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟ چه فایده که کسی را دوست داشتهباشی؛ ولی نگاهش نکنی!»
روزها یخ به آفتاب نگاه میکرد. خورشید و درخت میدیدند که هر روز کوچک و کوچکتر میشود.
یخ لذت میبرد؛ ولی خورشید نگران بود.
یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکهی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود.
جوی کوچک مدتی رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همانجا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید. هر جایی که آفتاب میرفت، گل هم با او میچرخید و به او نگاه میکرد.
گل آفتابگردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است.
32 دیدگاه
خیلی زیبا بود
خیلی خوشگل بود
مرسی
از خوندن داستانتون لذت بردم
گل آفتابگردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است.
این قصه بسیار زییییبا بود .واقعا…
بسیاااااار لذت بردم . خیلی زیبا بود .
نمیدونم چرا خوندنش برای بچه ها مجاز نیست؟ با این محتوای عمیق و زیبای انسانی که در مورد دوست داشتنه بچه ها از راه به در نمیشن.بدآموزی مال خاله سوسکه بود که دنبال شوهر راه افتاده!
عااااالی
سلام
داستانتون فوق العاده بود. لطیف و روح نواز بود .
وااااااای چقدرقشنگ بودخیلییییی احساساتی بود
درود وسپاس بی کران برشما نویسنده ی بزرگوار، خیلی زیبا عشق را تعریف کردید. با اجازه ی شما برای تمام عزیزانم فرستادم. موفقیت روز افزون برای شما آرزومیکنم
فوق العادس
سلام. من هربار که میخونمش اشکام میان پایین، عالی بود
سلام خسته نباشید
بسیار زیبا بود
با تشکر از نویسندگان عزیز و پر احساس
و با تشکر از آقای رضا موزونی
چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی چه فایده که کسی را دوست داشته باشی و نگاهش نکنی.نقطه اوج داستان.بسیار زیبا، من برای یک چنین فکر خلاقی به شما افتخار میکنم
خیلی لطیف بود.برا کودکان اگه بخواهیم سوق بدیم باید عشق و دوست داشتن را ربط بدیم به عشق و دوست داشتن والدین .خواهر و برادر .فک و فامیل و دوست و آشنا و غیر.
عشق یخ به خورشید مثل
عشق کودکانی رو می مونه که قدیما(فکر نکنم شما یادتون بیاد)عشق به دبیر و عشق به شاگرد میشد. که بچه ی عاشق شب و روز نداشت.ولی طرفش بی تفاوت روزگار سپری می کرد.
منم موافق نیستم کتاب مخصوص کودکان باشه بلحاظ کوتاه بودن.
بسیار زیبا و قشنگ
Very nice
عالی بود خیلی خوب و لزیز بود وقتی خوندمش گریم گرفت
بسیار عالی بود مرسی از تویسنده اش
خیلی زیبا و عاشقانه بود. هر وقت میخونمش اشک از چشمام جاری میشه تشکر میکنم از نویسندش … زیبا تر از این ندیده بودم …
امروزه کتاب داستانهایی که برای بچه هم میگیرم داستانهای خیلی آبکی و بی معنی دارند انگار که داستانهای دوران ما خیلی بهتر بودن
اما این داستان زیبا منو یاد داستانهای دوران بچگیم انداخت ؛فوق العاده بود
رضا موزونی جزو بهتریییین نویسندگان حوزه کودک و نوجوانه همچنین شاعر بسیار توانایی هستند
بسیار ظریف و عالی
بسیارعالی و امرزنده بود مرسییییی
تو کتاب نگارش ما هست ولی اینطور نیس اسمش اینه نویسنده هم اینه ولی این طور نیس متنش اصلا شباهتی نداره
داستان بسیار عالی پر از احساس واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم ..باآرزوی موفقیت برای نویسنده داستان
هزار آفرین
فوق العاده عمیق و احساسی.
سلام بسیار زیبا،آموزنده و عالی بود
سلام بسیار آموزنده و زیبابود
وقتی از پشت کوه بیرون امدی، زیبا بودی.
صورت سرخت توی دلم نشست. نگاهت کردم.نگاهم کردی. برق چشمانت مرا گرفت و هزار هزار ایینه درست شد.
مهربانیات گرمای خاصی داشت. قلب بلورینم را روشن تر کردی. تازه داشتم جان میگرفتم ک نگاهت را دزدیدی و پشت یک ابر قایم شدی.صدایت کردم،نشنیدی. ایینه شدم،ندیدی. از دوریت یخ زدم،نتابیدی.
کلاغ هارا دنبالت فرستادم. اسمان، پر از قارقار کلاغ شد تا عشق مرا خبر دهند؛ اما تو از پرده ابر بیرون نیامدی.تنها یک جواب فرستادی:
_نه تو نباید…!
من کور وکر بودم. نمیدیدم و نمیشندم.
انگار درعالم تنها یکی بود؛ تو.
ابرها را واسطه کردم واسطه ها التماس کردند.کنار رفتند و تو ظاهر شدی. دلم گرم شد غصه هایم آب شد. محونگاهت شدم. پس از نیستی دوباره هست شدم و به شکل تو سراز خاک برداشتم و برای همیشه جاودان شدم.باور نداری، چشم بچرخان و بنگر! جهان سراسر گل افتاب گردان است.