سالها پیش توی یک روستا سگی زندگی میکرد که مادرزادی چشم راستش باد کرده بود و کمی زده بود بیرون. مردم روستا صداش میکردند چشم ورقلمبیده. هیچ کس یک سگ با این چشم زشت و نگاه ترسناک نمیخواست. چشم ورقلمبیده آواره کوچه ها و باغ ها بود. برای یه گاز خوراکی سرشو تو هر آشغالی میکرد، دنبال هر کسی راه می افتاد، در هر خونه ای سر میزد خلاصه اینکه یه سگ آواره و بی صاحب بود. هیچکس نگاهی به اون نداشت، غم اونو نداشت. چند بچه شیطون هم بودند که هرگاه اونو میدیدند دنبالش میکردند و سنگ پرت میکردند طرفش. شبها هرجا میرسید میخوابید؛ کنج خرابه ای، پشت بام خونه ای که سگ نداشت. زمستونا اما بیشتر شبها پشت حموم روستا میخوابید، یه جای دنج و خلوت و البته گرم. اگه برف و بارون هم بود روزها میرفت تو یکی از کپرای وسط صحرا که مردم کنار باغ و مزرعه خود برای زندگی تابستونه خود درست کرده بودند و شبها هم یا میرفت توی قلعه خرابه اول روستا نزدیک دهنه قنات یا حمام که بسته میشد زیر طاق ورودی اون پناه میگرفت.
یک سال اما که زمستونش خیلی سرد شده بود یه روز برف سنگینی از اول صبح گرفت و تا نیمه شب ادامه داشت. از زور برف و سرما حمومی اون روز حمام را هم روشن نکرده بود. شب از نیمه گذشته بود برف قطع شده بود ابرها رفته بودند و آسمان صاف صاف شده بود. چشم ورقلمبیده زیر طاق ورودی حمام از سرما خوابش نمیبرد و ناآرومی میکرد و آروم داشت با خودش ناله میکرد. ننه کوکب که خونه اش روبروی حمام بود توی اون نصفه شب اومده بود برفای جلو در خونه اش را بزنه کنار چرا که بچه هاش و نوه هاش فردا مانند هر سال از شهر میان پیش اون که شب یلدا دور هم باشند. پس برفارو باید همین شبی زد از تو راه نوه ها کنار که اگر بمونند تا صبح یخ میزنند و سفت میشند و روفتن و کنارزدن آنها به این سادگی نخواهد بود. ننه کوکب به هر زحمتی است با بیلی که دارد برفها را از ورودی خانه میروفد. میخواد بره تو که صدای ناله چشم ورقلمبیده رو میشنود. سگ بیچاره را زیر ورودی حمام میبینه که بیقراره. میره تو خونه یه کم نون میاره میده بهشو و میارش تو خونه. دو تا اتاق داره یه انباری. یه اتاق برای مهمونا و یه اتاق هم برای خودش. چشم ورقلمبیده را میبره تو اتاق خودش. مرغ حنایی و خروس طوق سبز هم توی یکی از تاقچه های دم در کنارهم خوابیده اند. یک گلیم کوچک ننه کوکب میاندازه کنار اجاق کنج خونه و چشم ورقلمبیده را میخوابونه روش. از کنار دستش هیزم برمیداره و آتش را بیشتر میکند. همه آروم میخوابند. چشم ورقلمبیده هم نفس راحتی میکشد و خیلی زود از خستگی به خواب میرود.
صبح فردا چشم ورقلمبیده از صدای قدقد مرغ و قوقولی قوقو خروس بیدار میشود. ننه کوکب زیر لحاف دارد میلرزد، انگار که تب کرده است. آتش اجاق رو به خاموشی است. ننه کوکب از سر جای خود نمیتواند تکان بخورد. هیزمی هم دیگه کنار ننه کوکب نیست. خروس طوق سبز و مرغ حنایی در را باز میکنند بیرون میروند و خیلی سریع هرکدام تکه چوب نازکی به نوکشان برمیگردند، به طرف اجاق میروند و چوبها را روی آتش میاندازند. دوباره میروند بیرون که همین کار را بکنند. چشم ورقلمبیده هم دنبالشان میرود. به انباری میروند. چشم ورقلمبیده خیلی سریع با تکه چوبهای بزرگی که میآورد آتش اجاق را گیرا میکند. چندتا دیگر هم میآورد و کنار اجاق نزدیک رختخواب ننه کوکب میاندازد. مرغ حنایی سراغ قابلمه ای که گوشه اتاق افتاده است میرود و تلاش میکند با نوکش آنرا بکشد. خروس طوق سبز هم به کمکش میرود. در را باز میکنند و توی حیاط میروند. سعی میکنند با پاهایشان برف بپاشند توی قابلمه. چشم ورقلمبیده به کمکشان میرود. قابلمه لبالب برف میشود. چشم ورقلمبیده قابلمه را توی اتاق میآورد و گیج از اینکه مرغ و خروس چه میخواهند بکنند آنرا وسط اتاق میگذارد. مرغ و خروس میآیند تو اتاق ودر را میبندند. مرغ حنایی قدقدکنان چند دور به گرد قابله میگردد و سپس میپرد روی قابلمه و یک تخم قهوهای درشت و خوشگل روی برفا تو قابلمه میگذارد و سپس با نوک خودش قابلمه را تا نزدیک اجاق میکشد. ننه کوکب که حالش یک کم بهتر شده است چشماشو باز میکنه اجاق رو میبینه که آتشش روشن است، هیزم های کنار اجاق را میبینه و تخم مرغ قهوهای میان قابلمه پر از برف را میبیند. همه چیز را میفهمد. لبخندی میزند و دست خود را از زیر لحاف بیرون میکند و قابلمه را روی سه پایه درون اجاق میگذارد. چشم ورقلمبیده، مرغ حنایی و خروس طوق سبز گرد اجاق حلقه میزنند و ننه کوکب را نگاه میکنند. ننه کوکب به هر زحمتی است سرو شانه اش را از تو رختخواب میکشد بالا و به دیوار تکیه میدهد. به حیوانهای مهربانش نگاهی میکند و لبخندی میزند. برف تو قابلمه آب میشود و آب جوش میآید و شروع به قلقل میکند. ننه کوکب قابلمه را از روی سه پایه برمیدارد. خروس طوق سبز بالای یکی از تاقچه ها میپرد سفره نان را به کنار دست ننه کوکب میآورد. ننه کوکب کمی خرده نان برای مرغ و خروسش میریزد و دست به سوی چش مورقلمبیده دراز میکند تا تکه ای نان به او بدهد چشم ورقلمبیده به جلو میآید و تکه نان را میگیرد به سر جای خود برمیگردد و شروع به خوردن نان میکند. ننه کوکب پوست تخم مرغ آبپز شده را میکند و تخم مرغ را لای تکه ای نان میگذارد و با اشتهایی خاص آن را میخورد. این صبحانه گرم حال ننه کوکب را بهتر میکند.
نزدیک ظهر است. برفها زیر تابش آفتاب شروع به آب شدن میکنند. شرشر ریزش آب از ناودانها، سر و صدای بچه ها تو کوچه پی برفبازی، جوونها هم پشت بامها در حال برفروبی؛ برف به موقعی آمده، همه شادمان، شب یلدا در پیش و روستا همه در جنب و جوش. فرزندان ننه کوکب همه با هم همراه بچه هایشان ظهر سوار بر ماشینهایشان سر میرسند. همه از دیدن چشم ورقلمبیده آنجا تعجب میکنند میخواهند آنرا بیرون کنند که ننه کوکب همه داستان را برایشان میگوید. ننه کوکب میگوید چشمورقلمبیده از این به پس سگ من است و در خانه من میماند. آنها آن شب دور هم جشن یلدا را برگزار میکنند. شام یک قابلمه بزرگ اشکنه روی آتش اجاق میپزند، میوه میخورند، تخمه میشکنند، تا نیمه شب میگویند و میخندند، میزنند و میخوانند و میرقصند. شب همه همانجا میخوابند؛ خانمها و بچه ها در اتاق میهمانها و مردها همراه مرغ حنایی و خروس طوق سبز و چشم ورقلمبیده تو اتاق ننه کوکب. برای چشم ورقلمبیده کنار رختخواب ننه کوکب آن شب یکی از بهترین شبهای زندگیش بود. چشمهای خود را بست یاد طولگی خود افتاد و آن هنگامی که شبها در کنار مادرش آرام و آسوده به خواب میرفت. فرداصبح بچه ها ننه کوکب را میخواهند شهر پیش دکتر ببرند. ننه کوکب پیش از رفتن از مرغ و خروس و چشم ورقلمبیده خداحافظی میکند و میگوید من تا شب برمیگردم مواظب خود و خانه باشید. چشم ورقلمبیده پشت سر ماشینها تا دروازه روستا میدود آنجا خیره به ماشینها مینگرد تا دور شوند و پیش خود میگوید ای کاش من زودتر از ننه کوکب بمیرم.
6 دیدگاه
سلام، ببخشید برای اشتباه، لطفاً در خط پنجم از آخر طولگی را به توله گی اصلاح فرمایید.
داستان قشنگی بود
عالی
سلام
داستانی سرشار از مهر و محبت ..سپاس
عالللی بود ممنون از لطفتون
خیلی خیلی زیبا بود