دو تا پسر توی یک خونه با بابا و مامانشون زندگی می کردند؛ سهراب و سیاوش. سهراب هفت سالش بود و سیاوش چهار سال یکی کلاس دوم و یکی آمادگی. آغاز بهار بود و تعطیلات سال نو. بچه ها هر روز صبح از خواب که پا می شدند دست و روشونو می شستند می پریدن تو حیاط بازی کنند. مامانشون تو یه سینی صبحانه می آورد براشون؛ نون وپنیر و گردو، پنیر وسبزی، کره وعسل، نیمرو. یک گنجشک جوون یک روز نشسته بود روی دیوار، بچه ها که رفتند تو خونه اومد پایین و نرمه نونای مونده توی سینی رو خورد. سهراب داداش بزرگه از پشت شیشه دید. فرداش خرده نون بیشتری ریخت تو سینی و اینگونه شد که بچه ها و این گنجشک با هم دوست شدند. چون پرای پس گردنش از گنجشکای دیگه سیاهتر به چشم می اومد اسمشو گذاشتند گردنزاغی.
اردیبهشت شده بود. چند روز گردنزاغی پیداش نشد. بچه ها ناراحت بودند تا اینکه یه روز ظهر دیدند با یک گنجشک خوشگل اومد و نشست پشت پنجره. اون یک جفت برای خودش پیدا کرده بود. نام زنش را بچه ها گذاشتند ابروطلا؛ چون دور چشاش یه کم طلایی بود. بابا دو تا آجر از گوشه دیوار حیاط درآورد و یه تخته کوچک هم زیر سوراخ کار گذاشت. سهراب رفت روی نردبان و یه کم خرده خوراکی ریخت روی تخته و اینجوری گنجشکا فهمیدند که این سوراخ برای لونه اونهاست. روز بعد گردنزاغی و ابروطلا سخت در برو و بیا بودند؛ خار و خاشاک، پشم و پنبه پیدا می کردند و تو سوراخ می بردند. شب که رسید لونه شون آماده بود؛ یه لونه گرم و نرم. خرداد اومد و مدرسه ها تعطیل شدند.
ابروطلا چهار تا تخم گذاشته بود. یک روز کلاغی دور بر خونه پرواز میکرد. لبه بام می نشست، روی سیم برق کوچه، روی دیوار حیاط. گردنزاغی و ابروطلا بدجور جیک جیک می کردند و پیدا بود ترسیده اند. سهراب فهمید که این کلاغه نقشه ای تو سرش باید باشه؛ شاید می خواد تخم های گنجشکا رو بدزده وبخوره. با سیاوش اومدند نشستند زیر لونه گنجشکا کنار دیوار. یه قل-دو قل بازی می کردند. کلاغه کلکی زد. سنگریزه ای از تو کوچه برداشت و اومد زد به شیشه پنجره. دو بار، سه بار این کارو کرد. سهراب و سیاوش گفتند این چه کلاغ دیوونه ای است اما وقتی مامانشون اومد دعواشون کرد که چرا سنگ میزنید به شیشه و به زور بردشون تو خونه فهمیدند که چه کلاغ کلک و حیله گری. سهراب و سیاوش به مامانشون داستان رو گفتند مامانشون هم گفت من یک فکری دارم. یک نخ بزرگ آوردند یک سر اون را حلقه و قلاب کردند و گذاشتند روی تخته جلو لونه گنجشکا و یک سر دیگرش را هم کشیدند و از لای پنجره آوردند تو خونه. کلاغه اومد رو تخته نشست و داشت تلاش میکرد با منقارش تخمارو از تو لونه بکشه بیرون، جیکجیک گردنزاغی و ابروطلا دوباره به هوا بود، مامان یکباره نخ و کشید و یه پای کلاغ در قلاب بند گیرافتاد. اومدند تو حیاط کلاغ رو گرفتند و سر دمش را چیدند تا اون باشه دیگه اونجا پیداش نشه و نخواد تخم گنجشک بخوره.
پس از چند هفته جوجه ها از تخم بیرون اومدند. سر و کله گربه زردی با سه تا خال درشت سفید روی بدنش پیدا شد. شبها در لونه رو می بستند و گربه نمی تونست کاری بکنه. تخته جلو لونه را هم بچه ها به باباشون گفتند تا برداره. اما این گربه خیلی زبل به نظر می اومد. یک روز سیاوش دیدش که از رو دیوار رفته بالا و با یک دستش خودش رو به لونه آویزون کرده و با دست دیگش سعی میکنه جوجه گنجشکارو بکشه بیرون. سیاوش دمپایی پرت کرد طرفش و اون گریخت و رفت. جمعه که شد سهراب نقشه ای کشید؛ خودش تیرکمونش رو برداشت و به سیاوش هم گفت تفنگ آبپاشش رو برداره. زیر درخت انجیر پنهان میشن. گربه از دیوار خودشو میکشه بالا میخواد دست بکنه تو لونه که سهراب دقیق نشونه گیری می کنه و آنگاه شلیک. تیر پلاستیکی میخوره به گربه و روی بدن صافش جا میگیره. گربه از روی دیوار سر می خوره و میوفته زمین. گیج از اینکه یک چیزی تو بدنش فرو رفته تو حیاط اینور و آنور میپره. سیاوش هم اونو با تفنگ آبپاشش خیس خیس میکنه. تیر از بدن گربه جدا میشه ومیوفته سهراب هم در حیاط را باز میکنه تا گربه جوجه دزد بره پی کارش. دیگر نه اون گربه و نه گربه دیگری آنجا پیداش نمیشه.
نیمه تیرماه بود و خانواده برای یک هفته رفتند مسافرت. یک شب در نیمه شب دو تا دزد ماشینشون رو بیرون خونه کنار دیوار پارک کردند. از رو ماشین به دیوار آویزون شدند و خودشون کشیدند بالا و پریدند تو حیاط. گردنزاغی و ابروطلا بیدار شدند. دزدا داشتند قفل در رو باز می کردند. گردنزاغی و ابروطلا پریدند تو کوچه و زنگ خونه همسایه ها رو زدند. همسایه ها اومدن بیرون و سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دزدا آروم گرفتند. همسایه ها دیدند خبری نیست و برگشتند تو خونه هاشون. دوباره گنجشکا زنگها رو زدند. این دفعه دیگه همسایه ها خیلی عصبانی بودند. ماشین ناآشنا را هم تو کوچه دیدند. یکیشون زنگ زد پلیس. گشت پلیس خودش رو زود رسوند. دزدا پریدند تو باغچه قایم شدند. گردنزاغی و ابروطلا از پشت بوم سنگریزه برداشتند و اومدند انداختند رو سر دو تا آقا پلیس و رفتند سر دیوار نشستند. پلیسا شگفت زده نگاهی به گردنزاغی و ابروطلا کردند و پرسیدند چرا از این خونه کسی بیرون نیومده. همسایه ها گفتند این خانواده رفتند سفر. یکی از پلیسا دستاشو قلاب کرد و اون یکی دیگه رفت بالا از رو دیوار تو حیاط نگاه کرد چیزی ندید. یکی از همسایه ها گفت کلیدشون را دادند به من باغچه شون رو آب بدم. در رو باز کردند دزدا رو دیدند و اونا رو دستگیر کردند. همه فهمیدند زنگ زدنها هم کار این دو تا گنجشک هوشیار بوده و از فردا قصه اونا دهن به دهن توی شهر گفته شد. سهراب و سیاوش و بابا و مامانشون از مسافرت که اومدند همه چیزرو از زبون همسایه ها شنیدند. خیلی خوشحال شدند و اصلاً باورشون نمی شد که گردنزاغی و ابروطلا اینهمه باهوش باشند. سهراب و سیاوش از آنروز بیشتر مواظب گنجشکاشون بویژه جوجه های اونا بودند. جوجه ها خیلی زود بزرگ شدند و یه روز گرم مردادماه با بال و پرای خاکستری-سفید و نرم و لطیفشون همراه پدر و مادرشون روی داربست انگوری باغچه نشسته بودند و آماده پرواز بودند.
4 دیدگاه
سلام خیلی قشنگه من وبچه ام مبینا لذت بردیم
Hello,
I loved it! How can we share it on fcaebook?
Just pasting the site address?
Thanks
You can also use the share buttons at the bottom of each story (before the comments).
خیلی قشنگ بود.تشکر