یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. مردی بود و زنی داشت که خاطرش را خیلی می خواست و از این زن دختری پیدا کرد خیلی قشنگ و پاکیزه و اسمش را گذاشت شهربانو.
وقتی شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مکتب خانه که پیش ملاباجی درس بخواند.
گاهی که بچه ها برای ملاباجی هدیه می آوردند, ملاباجی می دید هدیه شهربانو از بقیه بهتر است.
ملاباجی با شهربانو گرم گرفت و بنا کرد از زیر زبانش حرف کشیدن. طولی نکشید فهمید کار و بار پدر شهربانو حسابی رو به راه است و در زندگی کم و کسری ندارد.
ملاباجی آن قدر به شهربانو مهربانی کرد و قاپش را دزدید که اگر می گفت ماست سیاه است, شهربانو بی بروبرگرد باور می کرد.
یک روز ملاباجی کاسه ای داد دست شهربانو و گفت «این کاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجی گفته آن را از سرکه پر کن و بفرست برای من. وقتی مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجی سرکه هفت ساله خواسته و نگذار از خمره ای به غیر از خمره هفتمی سرکه وردارد. همین که رفت سر خمره هفتم و خم شد کاسه را بزند تو سرکه, پاهاش را بلند کن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار.
شهربانو گفت «خیلی خوب!»
و همان طور که ملاباجی یادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت.
پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسید «مادرت کو؟»
شهربانو جواب داد «نمی دانم. من که آمدم, خانه نبود.»
فردای آن شب شهربانو رفت مکتب و ماجرا را برای ملاباجی تعریف کرد. ملاباجی از خوشحالی شهربانو را بغل کرد؛ نشاند رو زانوی خودش؛ ماچش کرد و دستی به سر و روی او کشید.
چند روزی که گذشت, ملاباجی یک مشت خاکشیر داد به شهربانو و گفت «به خانه که رفتی این ها را بریز رو سرت و وقتی رو به روی بابات نشستی جلو منقل سرت را تکان بده تا خاکشیرها بریزد تو آتش و درق دوروق صدا کند. آن وقت بابات می پرسد این سر و صداها چیست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من که کسی را ندارم پرستاریم کند, سرم را بجوید, رختم را بشوید و ببردم حمام. حالا که مادرم نیست, اگر یک زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از این بود. بعد گریه زاری راه بنداز و بگو باید زن بگیری که تر و خشکم کند و دستی به سرم بکشد. اگر پرسید کی را بگیرم, بگو یک دست دل و جگر بگیر آویزان کن بالای در خانه. هر کس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگیر.»
شهربانو گفت «به چشم!»
و همان طور که ملاباجی گفته بود, عمل کرد.
پدر شهربانو فردا صبح رفت یک دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آویزان کرد بالای در.
ملاباجی که گوش به زنگ بود, زود سر و کله اش پیدا شد و به بهانه ای آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع کرد به اوقات تلخی و سر و صدا راه انداخت که «ای وای! این چی بود خورد تو سرم و چار قدم را کثیف کرد؟»
در این بین پدر شهربانو آمد بیرون. از ملاباجی عذرخواهی کرد و قضیه را براش گفت. بعد هم ملاباجی را برد پیش ملا, عقد کرد و دستش را گرفت آورد خانه.
ملاباجی دختری داشت که به عکس شهربانو زشت و بد ترکیب بود. این دختر را هم روی جل و جهازش آورد خانه پدر شهربانو.
ملاباجی دو سه روزی را به رفت و روب خانه و بازدید اثاثیه گذراند و آخر سر سری زد به انبار و رفت سراغ خمره هفتمی.
همین که در خمره را ورداشت, گاو زردی از خمره آمد بیرون. ملاباجی دستپاچه شد. با خودش گفت «نکند این مادر شهربانو باشد.»
و گاو را برد انداخت تو طویله؛ و از همان روز, یواش یواش شروع کرد با شهربانو بدرفتاری و همه کارهای سخت را, از آب و جاروی حیاط گرفته تا شست و شوی رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر کاری هم صد جور بهانه می گرفت و تا می توانست شهربانوی بیچاره را می چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضایقه نمی کرد.
خلاصه! ملاباجی آن قدر به شهربانو سخت گرفت که اگر کسی وارد خانه می شد, خیال می کرد شهربانو کلفت خانه است. شهربانو می سوخت و می ساخت و از ترس ملاباجی جرئت نداشت به پدرش چیزی بگوید.
چند روز بعد, ملاباجی برای اذیت و آزار شهربانو راه تازه ای پیدا کرد. به شهربانو گفت «از فردا باید اتاق ها و حیاط را پیش از درآمدن آفتاب جارو کنی و ظرف ها را بشوری. بعدش هم باید یک بقچه پنبه و یک دوک نخ ریسی ورداری و گاو را ببری صحرا و تا غروب بچرانی. پنبه را نخ کنی و نخ ها را غروب بیاری تحویل من بدی و تند به کارهای مانده خانه برسی.»
شهربانو که جرئت نمی کرد به ملاباجی نه بگوید, گفت «خیلی خوب!»
و فردا کله سحر پاشد خانه را رفت و روب کرد و همین که آفتاب زد, بقچه پنبه را گذاشت رو سرش, دوک نخ ریسی را گرفت به دست و رفت گاو را از طویله آورد بیرون و راهی صحرا شد.
در راه, همه اش غصه می خورد و با خودش می گفت «خدایا! اگر من به جای دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمی توانم تا غروب این همه پنبه را بریسم و اگر نریسم شب جواب ملاباجی را چه بدم؟»
شهربانو به صحرا که رسید, گاو را ول کرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگی و شروع کرد به رشتن پنبه ها.
نزدیک غروب, شهربانو دید هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشک ریخت.
در این موقع, گاو آمد ایستاد رو به روی شهربانو و با دلسوزی به او زل زد. بعد, شروع کرد تند تند از یک طرف پنبه خوردن و از طرف دیگر نخ پس دادن.
آفتاب غروب از نوک درخت ها نپریده بود که گاو همه پنبه ها را نخ کرد.
شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور کرد, گذاشت تو بقچه و بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهی خانه شد.
به خانه که رسید گاو را برد بست تو طویله و رفت نخ ها را تحویل ملاباجی داد.
ملاباجی نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به کارهای خانه برس.»
وقتی شهربانو کارهای خانه را تمام کرد, ملاباجی یک تکه نان خشک داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گریان و دل بریان رفت گوشه ای گرفت خوابید.
صبح فردا, ملاباجی به جای یک بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو.
شهربانو هم پنبه ها را کول کرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا کرد به نخ ریسی.
بعد از ظهر, شهربانو دید از سه بقچه پنبه یکی را هم نتوانسته بریسد و دلش گرفت و های . . . های شروع کرد به گریه.
در این موقع, بادی آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دوید دنبال پنبه ها؛ اما پیش از آنکه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه.
شهربانو با خودش گفت «ای داد بی داد! دیدی چه خاکی به سرم شد! اگر تا حالا هر شب کتک می خوردم و بد و بی راه می شنیدم, از امشب دیگر سر و کارم با داغ و درفش است.»
شهربانو در این جور فکرها بود و گریه زاری می کرد که گاو آمد جلو, زبان واکرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. دیوی نشسته آنجا؛ اول سلام کن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو برعکس آن کارها را انجام بده؛ چون کار دیوها وارونه است.»
گاو چم و خم رفتار با دیوها را به شهربانو یاد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه که رسید دید باغچه ای آنجاست و دیو نخراشیده نتراشیده ای لم داده کنار باغچه.
شهربانو تا چشمش افتاد به دیو, سلام بلند بالایی کرد. دیو گفت «آهای چشم سیاه دندان سفید! اگر سلام نکرده بودی تو را یک لقمه چپم کرده بودم. حالا بگو ببینم تو کجا اینجا کجا؟ اینجا جایی است که سیمرغ پر می ریزد, پهلوان سپر می اندازد و آهو سم.»
شهربانو شرح و حالش را از سیر تا پیاز برای دیو تعریف کرد. دیو گفت «قبل از هر چیز پاشو آن سنگ را بردار بزن تو سر من.»
شهربانو تند رفت جلو و سر دیو را گذاشت تو دامنش و بنا کرد به جستن رشک ها و شپش های دیو.
دیو زیر چشمی نگاهش کرد و پرسید «سر من تمیزتر است یا سر نامادریت؟»
شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادریم را ببرد؛ البته که سر تو تمیزتر است.»
دیو گفت «خیلی خوب! حالا پاشو کلنگ را بردار و خانه را خراب کن.»
شهربانو زود بلند شد, جارو را برداشت و حیاط را جارو کرد.
دیو پرسید «حیاط من بهتر است یا حیاط شما؟»
شهربانو جواب داد «حیاط شما چه دخلی دارد به حیاط ما, حیاط ما از گل و خشت خام است و حیاط شما از مرمر.»
دیو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشکن.»
شهربانو فوری پاشد ظرف ها را شست و مثل آینه برق انداخت.
دیو گفت «بگو ببینم! ظرف های من بهتر است یا ظرف های شما؟»
شهربانو گفت «واه! خاک بر سرم! این چه سؤالی است که می پرسی؟ معلوم است که ظرف های شما بهتر است, ظرف های ما از گل و سفال است و ظرف های شما از طلای توقال.»
دیو گفت «آفرین! حالا که تو این قدر خوبی برو گوشه حیاط پنبه های نخ شده را بردار و برو.»
شهربانو رفت دید همه پنبه ها شده کلاف نخ و کنار نخ ها چند تا کیسه طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را برداشت و برگشت پیش دیو که از او خداحافظی کند.
دیو گفت «کجا به این زودی؟ یک کم پا نگهدار که هنوز کارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمین و از این حیاط برو به حیاط دوم و از حیاط دوم برو به حیاط سوم که از وسطش جوی آب می گذرد و کنار آب بنشین. هر وقت دیدی آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سیاه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرویت و وقتی آب سفید آمد صورتت را با آن بشور.»
شهربانو گفت «خیلی خوب!»
و رفت به حیاط سوم, کنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سیاه و صورتش را با آب سفید شست و برگشت که از دیو خداحافظی کند و به خانه برود.
دیو گفت «اگر کارت گیر کرد سری به من بزن.»
شهربانو گفت «خیلی خوب!»
و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بیرون و این ور آن ور گشت تا گاو را پیدا کرد.
هوا تاریک شده بود؛ اما شهربانو دید پیش پاش روشن است و می تواند جلوش را ببیند. خوب که به دور و ورش نگاه کرد, فهمید روشنی از خودش است. نگو همین که با آب سفید صورتش را شسته بود, یک ماه در پیشانیش درآمده بود و یک ستاره در چانه اش.
شهربانو فکر کرد اگر با این ماه و ستاره ای که در صورتش پیدا شده برود خانه, ملاباجی بیشتر اذیت و آزارش می کند و زود با لچکش پیشانی و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه.
به خانه که رسید گاو را برد بست توی طویله و رفت نخ ها را داد به ملاباجی.
ملاباجی پاک انگشت به دهن ماند که شهربانو چطور توانسته یک روزه سه بقچه پنبه را بریسد و برای اینکه از کارش ایراد بگیرد, شروع کرد به زیر و رو کردن نخ ها؛ اما وقتی خوب پایین بالاشان کرد و دید هیچ ایرادی ندارند, تعجبش بیشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به کارهای خانه و آشپزخانه برس.»
شهربانو گفت «خیلی خوب!»
و رفت ظرف ها را شست و بنا کرد به جارو کردن آشپزخانه.
ملاباجی با خودش گفت «چون توی تاریکی نمی شود خوب جارو کرد, الان موقع خوبی است برم بهانه بگیرم و کتک مفصلی به شهربانو بزنم.»
اما هنوز به در آشپزخانه نرسیده بود که دید انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن کرده اند و از تعجب خشکش زد. بعد یواش یواش رفت جلو, دید از پیشانی شهربانو ماه می تابد و در چانه اش ستاره می درخشد و از خوشگلی صورتی به هم زده که در همه دنیا لنگه ندارد.
ملاباجی دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون کتک خوردن و فحش شنیدن بگو ببینم چطور شد که این طور شدی؟»
شهربانو هم صاف و پوست کنده از اول تا آخر همه چیز را برای ملاباجی تعریف کرد.
ملاباجی به این فکر افتاد که دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلکه او هم برود توی چاه, آبی بزند به سر و صورتش و ماهی در پیشانیش در بیاید و ستاره ای در چانه اش پیدا بشود.
این بود که به شهربانو کمی روی خوش نشان داد؛ لبخندی به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و کارهایی را که خودت کردی به او یاد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربیاید و مثل تو خوشگل بشود.»
شهربانو گفت روی چشم! هیچ عیبی ندارد.»
فردا صبح زود, ملاباجی به جای سه بقچه پنبه, نیم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جای نان خشک و پنیر مانده, برای نهارشان نان شیرمال و مرغ بریان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بیرون.
شهربانو و دختر ملاباجی و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به صحرا.
دختر ملاباجی به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.»
شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجی پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پایین و دید دیو نخراشیده نتراشیده ای ته چاه توی حیاط خوابیده.
دیو از صدای پا بیدار شد. دید دختر زشتی ایستاده رو به روش و بی آنکه سلامی بکند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش می کند.
دیو دختر را زیر چشمی ورنداز کرد و گفت «تو کجا اینجا کجا؟»
دختر گفت «پنبه هایم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم برشان دارم.»
دیو گفت «عجله نکن؛ اول بیا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.»
دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لای موهای دیو و بنا کرد به جستن آن ها.
دیو گفت «بگو ببینم! موهای من تمیزتر است یا موهای مادرت؟»
دختر گفت «البته موهای مادرم؛ موهای تو به جای رشک و شپش, مار و عقرب دارد.»
دیو گفت «خیلی خوب! حالا پاشو حیاط را جارو کن.»
دختر پاشد سرسری حیاط را جارویی زد و برگشت پیش دیو.
دیو پرسید «حیاط شما بهتر است یا حیاط من؟»
دختر جواب داد «البته که حیاط ما؛ تو حیاط ما دل آدم وا می شود, اما تو حیاط تو دل آدم می گیرد.»
دیو گفت «خیلی خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.»
دختر ملاباجی گفت «خدایا این دیگر چه بلایی بود که من گرفتارش شدم.»
و همان طور که نق و نوق می کرد, رفت به ظرف ها آبی زد و چیدشان گوشه آشپزخانه.
دیو پرسید «ظرف های من بهتر است یا ظرف های شما؟»
دختر جواب داد «مرده شور ظرف های تو را ببرد که آدم حالش به هم می خورد نگاهشان کند؛ ظرف های ما از تمیزی مثل آینه برق می زنند و آدم حظ می کند تو آن ها چیز بخورد.»
دیو گفت «تا همین جا بس است. برو پنبه هات را از کنج حیاط بردار برو.»
دختر ملاباجی تند رفت تو حیاط؛ دید بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اینکه شمش ها خیلی سنگین بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زیر بغلش. سرش را انداخت پایین و بدون خداحافظی راهش را گرفت که از چاه برود بیرون.
دیو صدا زد «کجا به این زودی بیا جلو که من حالا حالاها با تو کار دارم.»
دختر برگشت پیش دیو و ایستاد جلوش.
دیو گفت «قبل از اینکه بری بیرون, از این حیاط برو به حیاط دوم و از حیاط دوم برو به حیاط سوم کنار آب روانی که از وسطش می گذرد بنشین. هر وقت دیدی آب سفید و سیاه آمد به آن دست نزن. هر وقت دیدی آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پی کارت.»
دختر رفت کنار جوی آب نشست. همین که دید آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بیرون.
شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجی, چیزی نمانده بود از ترس زهره ترک شود؛ چون یک مار سیاه در پیشانیش درآمده بود و یک عقرب زرد از چانه اش زده بود بیرون؛ اما از ترسش حرفی نزد و با او راه افتاد طرف خانه. چشمتان روز بد نبیند!
همین که ملاباجی در را به روی دخترش واکرد و او را دید, از ترس جیغ بلندی کشید. بعد, از هول اینکه در و همسایه دخترش را ببینند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را این ریختی کردی؟»
دختر ماجرای آن روز را از اول تا آخر شرح داد.
ملاباجی گفت «حالا نخ ها کو؟ طلاها کجاست؟»
دختر بقچه را گذاشت زمین و ملاباجی دید اصلاً نخی در کار نیست و همه اش پنبه است.
ملاباجی گفت «شمش های طلا را بده ببینم.»
دختر دست کرد از زیر بغلش به جای شمش طلا دو تا تکه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش.
ملاباجی دو دستی زد تو سر دختر و گفت «ای بی عرضه! خاک بر آن سرت بکنند. حیف از آن همه زحمتی که بالای تو کشیدم.»
دختر گفت «من که خودم نخواستم برم پیش دیو. خودت من را فرستادی. حالا سرکوفت هم می زنی؟» و های های بنا کرد به گریه کردن.
ملاباجی دلش سوخت, گفت «همه این ها تقصیر این شهربانوی ورپریده است.»
و شهربانو را گرفت به باد کتک. بعد, دخترش را برد پیش حکیم باشی که برای مار و عقربی که در صورتش درآمده فکری بکند.
حکیم باشی دختر ملاباجی را معاینه کرد و گفت «ریشه این مار و عقرب در دل است و نمی شود ریشه کنش کرد. فقط یک روز در میان باید آن ها را از ته ببری و جاشان نمک بپاشی.»
از آن روز به بعد, ملاباجی یک روز در میان کارد تیزی ورمی داشت و مار و عقرب را می برید. اما, همان طور که حکیم باشی گفته بود, هیچ وقت ریشه کن نمی شدند. ملاباجی از این ور می برید و آن ها از آن ور در می آمدند.
حالا این را دیگر خدا می داند که ملاباجی با شهربانو چه کرد و چه به روزش آورد!
روزی از روزها, یکی از همسایه ها ملاباجی و دخترش را به عروسی دعوت کرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسی بروند.
ملاباجی به دخترش رخت نو پوشاند و کلی زر و زیور به او آویزان کرد و با دستمال ابریشم پیشانی و چانه اش را بست که کسی مار و عقرب را نبیند. خودش هم رخت نو پوشید و هف قلم آرایش کرد.
شهربانو هم گوشه ای ایستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه می کرد.
ملاباجی از شهربانو پرسید «تو هم می خواهی با ما بیایی عروسی؟»
شهربانو گفت «بله!»
ملاباجی گفت «خیلی خوب! الان فکری به حالت می کنم.»
بعد, رفت تو انبار سه چهار کیسه نخود, لوبیا و لپه را با هم قاطی کرد و دوباره ریختشان تو کیسه و کیسه ها را آورد, چید جلو شهربانو و پیاله ای هم داد دستش و گفت «این هم عروسی تو! تا ما برگردیم باید این پیاله را از اشک چشمت پر کنی و این نخود, لوبیا و لپه ها را از هم سوا کنی.»
ملاباجی این را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بیرون.
شهربانو نشست کنار حوض؛ زانوی غم بغل کرد و رفت تو فکر که چطور پیاله را با اشک چشم پر کند و چطور سه کیسه نخود, لوبیا و لپه را از هم سوا کند که یک دفعه یادش آمد دیو به او گفته هر وقت کارت گیر کرد, بیا سراغ من.
پاشد مثل برق و باد رفت پیش دیو, سلام کرد و مشکلش را گفت. دیو گفت «اینکه غصه ندارد.»
و پاشد رفت یک چنگ نمک دریایی آورد و داد به شهربانو و گفت «پیاله را پر کن از آب و این ها را بریز توی آن. یک خروس هم به تو می دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا کند؛ به شرطی که خروس خودتان را تار و مارکنی که زن بابات از قضیه بویی نبرد. اگر دلت می خواهد عروسی هم بری, بگو تا وسیله اش را جور کنم.»
شهربانو گفت «خیلی دلم می خواهد برم عروسی.»
دیو فوری رفت صندوقی آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توی آن یک دست لباس عروسی با تاج و گل کمر و کفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. یک گردن بند مروارید و یک جفت دست بند طلا و یک انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه که رسیدی لباست را عوض کن و برو عروسی و زودتر از مهمان ها عروسی را ترک کن؛ برگرد خانه و همان لباس های قبلی ات را بپوش.»
بعد, ظرف سفالی کوچکی از زیر تشکچه اش درآورد و از روغنی که توی آن بود مالید به پاهای شهربانو که ترو فرز بشوند. آن وقت توی یک دست شهربانو خاکستر ریخت و توی دست دیگرش یک دسته گل گذاشت و گفت «وقتی رفتی عروسی خاکسترها را بپاش به سر ملاباجی و دخترش. گل ها را هم بریز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.»
شهربانو تند برگشت خانه. پیاله را پر از آب کرد و نمک را ریخت توی آن. خروس ملاباجی را از خانه کرد بیرون و خروسی را که دیو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طویله قایم کرد و لباس های تازه را پوشید و زر و زینتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفته تا وسمه و سرمه و سرخاب و سفیداب و زرک, آرایش کرد و رفت عروسی.
همین که شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسی, غوغایی به پا شد آن سرش ناپیدا. دیگر کسی به عروس نگاه نمی کرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همدیگر می پرسیدند این دختر کیست که از قشنگی به ماه می گوید درنیا که من درآمده ام؟
اقوام داماد فکر می کردند شهربانو کس و کار عروس است و قوم و خویش های عروس خیال می کردند از طایفه داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمی کردند آدمی زاده ای به آن خوشگلی وجود داشته باشد.
در این بین دختر ملاباجی که به شهربانو خیره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نکند این شهربانو است که آمده اینجا؟»
ملاباجی گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا می کند و هی زور می زند بیشتر اشک بریزد و پیاله را پر کند تا کمتر کتک بخورد.»
دختر گفت «آخر همه چیزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمی زند.»
ملاباجی گفت «ول کن تو هم با این حرف ها! توی یک جالیز می روی صدتا بادمجان مثل هم پیدا می شود. آن وقت تو می خواهی توی یک شهر دوتا آدم مثل هم پیدا نشود.»
آخرهای مجلس دخترها یکی یکی شروع کردند به رقص و هر کدام یک دور رقصیدند. نوبت که رسید به شهربانو, پاشد چرخی زد و چنان رقصی کرد که همه انگشت به دهان ماندند و در حین رقص دسته گل را پرت کرد طرف عروس و داماد. دسته گل بین زمین و هوا شد یک خرمن گل خوشبو و همه اهل مجلس را غرق گل کرد. بعد, دست دیگرش را به سمت ملاباجی و دخترش تکان داد و آن یک چنگ خاکستر شد یک کپه خاکستر و نشست رو سر و صورت ملاباجی و دخترش.
اهل مجلس ماتشان برد که چه حکمتی در این کار بود که این دختر ناشناس به همه گل افشانی کرد و به سر و روی ملاباجی و دخترش خاکستر پاشید. اما هر چه فکر کردند نفهمیدند آن همه گل و خاکستر از کجا پیدا شد.
شهربانو همین که دید مهمان ها مثل جن زده ها گیج و منگ این طرف آن طرف نگاه می کنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بیرون و تند راه افتاد طرف خانه.
پسر پادشاه داشت از شکار برمی گشت که در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنین دختری در این شهر است و ما بی خبریم؟»
و راه افتاد به دنبال او.
شهربانو فهمید و تندتر قدم برداشت و خواست از جوی آب بپرد که هول شد و یک لنگه کفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو.
شهربانو دید اگر بخواهد برگردد و لنگه کفش را بردارد, پسر پادشاه به او می رسد.
این بود که کفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه.
پسر پادشاه وقتی نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه کفش را ورداشت و با خود برد.
باز هم بشنوید از ملاباجی و دخترش!
ملاباجی و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسی را ترک کردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, که دق دلی خاکسترهایی را که تو عروسی به سر و روشان ریخته شده بود از شهربانو دربیارند.
هنوز پاشان نرسیده بود به خانه که ملاباجی صدا زد «آهای دختر! بیا ببینم آن پیاله را با اشک چشمت پر کرده ای یا نه؟»
شهربانو زود پیاله را که از اشک داشت لپر می زد آورد داد به دست ملاباجی.
ملاباجی به آن زبان زد, دید شور است. خوب توی پیاله نگاه کرد, دید زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه کردی؟»
شهربانو گفت «همه را سوا کردم.»
و دست ملاباجی را گرفت برد, دانه های سواشده را نشان داد.
چیزی نمانده بود که ملاباجی از تعجب شاخ دربیارد. فکر کرد اگر کسی دل خوش داشته باشد و دستش به کار برود, یک ماه هم نمی تواند آن همه دانه را جدا کند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشک بریزد و هم کار به این سختی را نصف روزه تمام کند؟
ملاباجی شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاک گیج شده ام. از کار این دختر هیچ سر در نمی آورم.»
دختر ملاباجی گفت «ننه جان! حتماً کسی کمکش کرده.»
ملاباجی گفت «به نظرم آن گاو زرد ننه شهربانو است و یک جوری راه و چاه را نشانش می دهد. باید کلک این گاو را کند.»
ملاباجی این را گفت و پاشد رفت پیش حکیم باشی چشم و ابرویی نشان داد و با او ساخت و پاخت کرد که خودش را به ناخوشی بزند و وقتی حکیم باشی را آوردند بالای سرش بگوید علاج مرضش گوشت گاو زرد است.
ملاباجی برگشت خانه. شب, پیش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابید و بنا کرد به آه و ناله که «آخ کمرم! آخ دلم! خدایا مردم از درد. یکی نیست به دادم برسد.»
شوهرش دست پاچه شد. برایش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم کرد و به خوردش داد؛ ولی دردش ساکت نشد.
روز بعد, ملاباجی کمی زردچوبه مالید به صورتش؛ یک نان خشک گذاشت زیر تشکش و همین که شوهرش آمد خانه, گرفت خوابید و بنا کرد از این پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور که غلت می زد, نان خشک تاراق و توروق می شکست و او می نالید «خدایا چه کنم! استخوان هایم از درد دارند می ترکند.»
شوهر ملاباجی سراسیمه رفت حکیم باشی را آورد بالا سر زنش.
حکیم باشی نبضش را گرفت, خوب معاینه اش کرد و آخر سر گفت «این مریض مرضی دارد که علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب یا فردا براش تهیه کردید که هیچ, وگرنه حسابش با کلام الکاتبین است.»
مرد گفت «شکر خدا خودمان یک گاو زرد در خانه داریم. حالا که شب است, فردا دم صبح سرش را می برم و گوشتش را می دهم بخورد.»
شهربانو همین که این حرف را شنید, دود از دلش بلند شد و دیگر حال و روز خودش را نفهمید و گرفت یک گوشه افتاد. هر چه فکر کرد چه کند که گاو را نجات دهد, عقلش به جایی نرسید. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ دیو و از او چاره کار را بپرسم.»
همان شب, وقتی خاطر جمع شد همه خوابیده اند, آهسته پا شد از خانه زد بیرون و رفت توی چاه؛ به دیو سلام کرد و قضیه را به تفصیل شرح داد.
دیو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بیار تو صحرا ول کن؛ من هم همزادش را می فرستم جای او.»
شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول کرد و رفت پیش دیو. دیو همزاد گاو زرد را حاضر کرد و به شهربانو گفت «این را ببر ببند جای مادرت. وقتی او را کشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هایش را ببر تو طویله چال کن.»
شهربانو همزاد گاو زرد را برد خانه بست جای مادرش و رفت دو سه ساعتی را که به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابید.
صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طویله کشید بیرون و کنار باغچه سرش را برید. بعد, گوشتش را کباب کردند و خوردند. اما هر چه اصرار کردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور که دیو سفارش کرده بود, سر فرصت استخوان های گاو را جمع کرد برد توی طویله چال کرد.
ملاباجی گوشت گاو زرد را که خورد کم کم بلند شد راه افتاد؛ چون فکر می کرد دیگر دنیا به کامش شده و از آن به بعد کسی نیست به شهربانو کمک کند. ولی خبر نداشت که پسر پادشاه از لحظه ای که چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخسته او شده و کفشش را همیشه می گذارد زیر سرش و گردش را سرمه چشمش می کند.
پسر پادشاه از عشق شهربانو بیمار شد و افتاد به بستر. حکیم به بالینش آمد؛ اما از دردش سر درنیاورد. مادرش همه حکیم های شهر را جمع کرد و افتاد به دست و پای آن ها که «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربیارید و او را درمان کنید.»
حکیم ها رفتار پسر را زیر نظر گرفتند و طولی نکشید فهمیدند پسر پادشاه عاشق دختری شده و لنگه کفش دختر را هم دارد.
وقتی مادرش از ته و توی کار سر درآورد, پسرش را دلداری داد و گفت «خاطر جمع باش دختری را که می خواهی اگر پشت کوه قاف هم باشد, پیداش می کنم و دستش را می گذارم توی دستت.»
روز بعد, چندتا پیرزن گیس سفید لنگه کفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب کفش را پیدا نکردند. لنگه کفش را به پای هر دختری می کردند, یا تنگ بود یا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب کفش پیدا نشد.
وقتی نوبت رسید به خانه پدر شهربانو, ملاباجی شهربانو را کرد تو تنور. یک سینی ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول کرد طرف ارزن ها که همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفی زد به گوش کسی نرسد.
گیس سفیدها وارد خانه شدند و پرسیدند «شما تو خانه دختر ندارید؟»
ملاباجی گفت «چرا نداریم! البته که داریم؛ خوبش را هم داریم.» و تند رفت دخترش را آورد جلو.
گیس سفیدها لنگه کفش را دادند به دختر که بکند به پاش. دختر ملاباجی هر چه زور زد و تقلا کرد؛ کفش به پاش نرفت که نرفت.
چون خانه دیگری نمانده بود, گیس سفیدها خودشان را از تک و تا ننداختند و گفتند «دختر دیگری در خانه ندارید؟»
ملاباجی گفت «دختر ما یکی یک دانه است, عزیز دردانه است!»
در این میان خروس بنا کرد به خواندن
ر«قوقولی . . . قو قو . . .
سینی ارزن رو تنور …
قوقولی . . . قو قو . . .
ماه پیشانی رفته تو تنور!
قوقولی . . . قو قو . . .
سینی ارزن وردا
ماه پیشانی را درآر.»
گیس سفیدها آواز خروس را که شنیدند, تعجب کردند. گفتند «این خروس چه می گوید؟»
ملاباجی تند سنگی ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «این خروس بی محل است؛ همین فردا می کشمش و از دستش راحت می شوم.»
خروس از هول سنگ پرید رو دیوار و باز بنا کرد به خواندن
«قوقولی . . . قو قو . .
سینی ارزن رو تنو
قوقولی . . . قو قو . .
ماه پیشانی رفته تو تنور!
قوقولی . . . قو قو . . .
سینی ارزن وردا
ماه پیشانی را درآر.»
گیس سفیدها نگاهی کردند به هم و گفتند «بریم سر تنور ببینیم چه خبر است.»
و رفتند در تنور را ورداشتند و دیدند دختری مثل ماه شب چهارده تو تنور است.
یکی از گیس سفیدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالی فریاد زد «کی تا حالا دختری دیده به پیشانیش ماه و به چانه اش ستاره؟»
بقیه هم زود آمدند جلو و کفش را کردند به پاش و دیدند درست قالب پای دختر است. رو کردند به ملاباجی و گفتند «پسر پادشاه عاشق این دختر است و از عشق او پاک از خواب و خوراک افتاده. حالا هر چه می خواهی بگو بیاریم و دختر را ببریم؟»
ملاباجی گفت «ما از شما چندان چیزی نمی خواهیم. دو ذرع کرباس آبی, نیم من سیر و نیم من پیاز بیارید و دختر را وردارید ببرید؛ ولی به یک شرط.»
گفتند «چه شرطی؟»
گفت «به این شرط که آن یکی را هم برای پسر وزیر بگیرید.»
گفتند «این مطلب را هم به پادشاه می گوییم. او هم حتماً فرمان می دهد به وزیر که آن یکی را برای پسرش بگیرد. اما سر در نیاوردیم چرا دختر به این قشنگی را که در صورتش ماه و ستاره دارد به این مفتی می دهی؟»
ملاباجی گفت «قشنگیش سرش را بخورد؛ از بس که این بد جنس و هوسباز است از دستش کلافه شده ام. صبح تا غروب بالای پشت بام برای جوان های همسایه قر و غمزه می آید و پشت چشم نازک می کند.»
گفتند «او را پسر پادشاه می خواهد و این حرف ها هم ربطی به ما ندارد.»
صبح فردا, گیس سفیدها با دو ذرع کرباس آبی, نیم من سیر و نیم من پیاز برگشتند خانه ملاباجی و گفتند «آمده ایم دختر را ببریم برای پسر پادشاه.»
ملاباجی گفت «آن یکی را کی می برید؟»
گفتند «یک شب بعد از عروسی پسر پادشاه می آییم و آن یکی را می بریم برای پسر وزیر.»
ملاباجی گفت «حالا که این طور است, شما هم عصر بیایید و عروستان را ببرید.»
گیس سفیدها پرسیدند «چرا عصر؟»
ملاباجی جواب داد «می خواهم براش لباس عروسی بدوزم.»
خواستگارها قبول کردند و رفتند.
ملاباجی از کرباس آبی پیرهن گل و گشادی دوخت و کرد تن شهربانو. برای نهار هم یک دیگ آش آلوچه پر چربی پخت. بعد, آش آلوچه و همه سیر و پیازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد.
دم دمای غروب گیس سفیدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجی تحویل گرفتند که او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه که بیرون آمدند شهربانو گفت «از بیرون شهر برویم که من بتوانم از مادرم خداحافظی کنم.»
گفتند «مگر این مادرت نبود؟»
شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.»
گفتند «حالا فهمیدیم برای چه تو را قایم کرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت کرد و تو را به این مفتی داد.»
شهربانو راه گیس سفیدها را به طرف صحرا کج کرد و همین که رسیدند نزدیک چاه گفت «شما همین جا منتظر باشید تا من بروم از مادرم خداحافظی کنم و برگردم.»
و زود رفت تو چاه.
دیو گفت «کجا می روی با این لباس کرباس و با این دهن که از آن بوی سیر بلند است؟»
شهربانو گفت «دارند می برندم خانه شوهر.»
و از اول تا آخر ماجرا را برای دیو تعریف کرد.
دیو زود رفت یک دست لباس حریر, یک تاج یاقوت, یک انگشتر الماس, یک گردن بند زمردنشان و یک جفت کفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشک و عنبر معطر کرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نکن؛ اما طوری که نفهمد شراب ها را بریز دور.»
بعد, دیو به شهربانو یاد داد اگر دلش درد گرفت چه کار کند.
شهربانو از دیو خداحافظی کرد؛ از چاه بیرون آمد و برگشت پیش گیس سفیدها.
همین که چشم گیس سفیدها افتاد به شهربانو, تعجب کردند. پرسیدند «این ها را کی داد به تو؟»
شهربانو گفت «مادرم!»
گفتند «قدر چنین مادر با سلیقه ای را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زیر و رو کنی, چنین چیزهای زیبایی در آن پیدا نمی کنی.»
و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه.
به قصر که رسیدند, همه اهل حرمسرای پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا کردند. در این میان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد.
مادر پسر از دیدن صورت قشنگ ماه پیشانی ماتش برد. گفت «تا حالا دختری ندیده بودم که در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.»
بعد مجلس عقد برگزار کردند و شب هم بساط عروسی را راه انداختند. مطرب ها زدند و کوبیدند و مردم پایکوبی کردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعیان و اشراف شهر قدم پیش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.
پسر پادشاه به سلامتی شهربانو شروع کرد به نوشیدن شراب و آن قدر خورد که سیاه مست شد و دیگر نتوانست رو پا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابید؛ اما نیمه های شب از زور دل پیچه بیدار شد. دید دلش افتاده به غار و غور و نمی تواند خودش را نگه دارد.
همان طور که دیو یادش داده بود, خودش را تو زیر جامه پسر پادشاه راحت کرد.
پسر پادشاه کله سحر بیدار شد و دید وضعش خراب است و خیلی پکر شد.
شهربانو که حواسش به او بود, پرسید «چرا نمی خوابی و ناراحت به نظر می رسی؟»
پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگوید «بله! برایم اتفاقی افتاده که تا حالا سابقه نداشته و خجالت می کشم به کلفت ها بگویم بیایند و تمیزم کنند.»
شهربانو گفت «لازم نیست به کسی چیزی بگویی؛ خودم این مشکل را برطرف می کنم.»
بعد, پاشد زیرجامه پسر پادشاه را درآورد و بی سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پیش از درآمدن آفتاب رفت زیر جامه خشک شده را آورد کرد پای پسر پادشاه.
پسر پادشاه از این کار شهربانو خیلی خوشش آمد. یک دستبند الماس نشان به او بخشید و عشق و علاقه اش به او بیشتر شد.
همه این ها را تا اینجا داشته باشید و باز هم بشنوید از ملاباجی.
ملاباجی که منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواری از قصر بندازند بیرون و او را پس بیارند, تا ظهر انتظار کشید و وقتی دید خبری نشد, پاشد رفت به قصر که سر و گوشی آب بدهد و از ته و توی قضیه سر دربیارد.
ملاباجی پرسان پرسان شهربانو را پیدا کرد و دید نه خیر! تاج یاقوت بر سر و لباس حریر بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتکارها مثل پروانه دور و برش می چرخند و ماه از پیشانیش می تابد و ستاره در چانه اش می درخشد.
ملاباجی یواش یواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسید «دیشب دلت درد نگرفت؟»
شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور می کرد و به خودم می پیچیدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت کنم و منتظر بودم صبح با کتک از اینجا بیرونم کنند؛ اما همه این ها را به فال نیک گرفتند و پسر پادشاه یک دستبند الماس نشان هم هدیه کرد به من.»
ملاباجی با خودش گفت «ای بخشکی شانس! ما هر کلکی می زنیم که این بیفتد, روز به روز بلندتر می شود.»
و زود برگشت خانه خودشان. دید خواستگارها از خانه وزیر آمده اند که پرس و جو کنند چه چیزهایی باید بیاورند و آن یکی دختر را ببرند.
ملاباجی گفت «پنجاه سکه نقره شیر بها؛ صد سکه طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ برای روز اول عروسی؛ به اضافه انگشتر, طوق و النگو.»
گفتند «چطور برای شهربانو فقط دو ذرع کرباس خواستی و یک من سیر و پیاز و برای این یکی سنگ تمام می گذاری و از چیزی کوتاهی نمی کنی؟»
گفت «ای دختر چه دخلی دارد به آن یکی. تا حالا هیچ مردی صداش را نشنیده. آن قدر نجیب و سر به راه است که از زن آبستن رو می گیرد که شاید بچه اش پسر باشد.»
خواستگارها دیگر چیزی نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را که ملاباجی خواسته براش بیارند و دختر را ببرند برای پسر وزیر.
ملاباجی که حرف های شهربانو را باور کرده بود, آش آلوچه ای پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابی کف تراش کرد و پیشانی و چانه دختر را با چارقد ابریشمی خوشرنگی پوشاند؛ لباس نو به تنش کرد و عصر که خواستگارها برگشتند او را با کبکبه و دبدبه فرستاد خانه وزیر.
همین که پای دختر ملاباجی به خانه وزیر رسید, پسر وزیر آمد پیشوازش. دید از زشتی نمی شود نگاهش کرد. اما از ترس شاه جرئت نکرد جیک بزند.
خلاصه!
دختر را عقد کردند. بساط عروسی را چیدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.
دختر ملاباجی از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق می زد و بوی گند می داد بیرون. نصفه های شب هم دلش درد گرفت و پا شد کمی این ور آن ور چرخید. ولی طاقت نیاورد و حجله را کثیف کرد.
پسر وزیر از بوی گند از خواب بیدار شد و پرسید «این چه بویی است؟ چرا این قدر غار و غور می کنی و این ور آن ور می چرخی؟»
دختر گفت «مگر خبر نداری این چیزها را باید به فال نیک گرفت؟»
پسر پاشد. شمع روشن کرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را دید, جیغ بلندی کشید؛ از حجله زد بیرون؛ دوید تو اتاق مادرش و هر چه را دیده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضیه را به وزیر گفت؛ وزیر هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در میان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجی, مکتب خانه, خمره سرکه و گاو و پنبه و دیو را برای پسر پادشاه تعریف کرد.
پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزیر را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنین دردسری گرفتار کرده, دخترم را می دهم به پسرت تا تلافی بشود.»
وزیر گفت «با این دختر و مادر چه کنیم؟»
شاه گفت «فرمان می دهم آن ها را از باروی شهر بندازند تو خندق.»
بعد جشن مفصلی گرفتند. دختر شاه را به پسر وزیر دادند و همه کارها رو به راه شد.
اما, هوش و حواس شهربانو همیشه پیش مادرش بود و از دوری او روز به روز بیشتر غصه می خورد. این بود که یک روز صبح زود راهی صحرا شد و رفت توی چاه به دیو سلام کرد و گفت «ای دیو! تو همیشه به من کمک کرده ای, اما بدون مادر نمی توانم زندگی کنم.»
دیو گاو زرد را آورد و با تیغ الماس پوستش را از پس سر تا نوک دم شکافت. یک دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! این رسم روزگار بود که مادرت را بندازی تو خمره؟»
شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق دیدار مادرش به گریه افتاد.
دیو گفت «حالا جای گریه نیست. بروید و خوش و خرم با هم زندگی کنید.»
شهربانو از دیو خداحافظی کرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت.
پسر پادشاه وقتی دید چنین مادرزن خوبی دارد, خوشحال شد و داد یک خانه قشنگ در قصر براش ساختند و سال های سال همه به خوبی و خوشی زندگی کردند.
همان طور که آن ها به مراد دلشان رسیدند,
شما هم به مراد دلتان برسید.
11 دیدگاه
بابا این داستانش +۱۸ ساله
داستانی خوب و طولانی بود
سلام
سایت خیلی قشنگی دارین
من میخواستم این داستانو کپی بگیرم میتونم البته منبع رو هم مینویسم
خیلى عالى بود
منم موافقم این داستان برای کودکان نیست.
با سلام و خسته نباشی ، من معلم هستم و ده ساله بازنشسته شده ولی هنوز با عشق و علاقه کار با کودکان را ادامه میدم یک مهد کودک خصوصی دارم و یک دبستان غیر دولتی با این داستانها زندگی را شروع کردم . زمانی که خونه ها برق نداشتند و رادیو و تلویزیون نبود مادرای خوب و مهربون که دیگه بین ما نیستند شبا این قصه ها را می گفتند ما هم لذت می بردیم و هم زندگی کردن را می آموختیم و اون مادرها با اون امکانات و سطح سواد مارا تربیت کردند ولی امروز . . . باز هم خسته نباشید که حس زیبایی را در ما روشن کردید . به یاد مادرم که سالها آرزوی دیدنش را دارم
مرسی برای سایتتون
وای که عجیب بود من فقط یک نظر بسیار طولانی نوشتم اما
پس از کلیک روی ارسال نظر من ظاهر نشد. Grrrr…
خوب من همه چیز را دوباره نوشتن نمی کنم. به هر حال،
فقط می خواستم بگم وبلاگ عالی! http://realpsychicnow.biz
رنگ قلم خیلی بد بود چشم آدم کور میشه
حاجی عالیه عالی میتونم کپی کنم البته منبع رو هم می نویسم
سلام ممنون از زحمات شما بسیار عالی بود