بزی بود که بهش می گفتند بزک زنگوله پا
مثل برق و باد می رفت به هر طرف به هر کجا
این بز زنگوله پا سه بچه داشت
دو تاشون اسمشون بود شنگول و منگول
یکیشون حبه انگور
هر سه تا با هم بودند یک دل و جون
بز زیرک بز چابک بزک زنگوله پا
بعضی روزها که می رفت دنبال کار
یا که می شد راهی باغ و علفزار
خیالش آسوده بود.
کج خیالی واسه اون بیهوده بود.
هر سه تا بچه هاشو توی خونه تنها می ذاشت.
چون دیگه بزرگ بودند، عاقل بودند، قصه نداشت
پشت خونه بزک زنگوله پا بیشه ای بود.
توی اون درختهای کهنه و پر ریشه ای بود.
اما یه روز این بز زنگوله پا
خبری شنید از همسایه ها
که بله ای بزک زنگوله پا
ای که هر روز می زاری خونه رو تنها
چه نشستی تو بیشه گرگ اومده
یه گرگ وحشی و بزرگ اومده
اومده توی بیشه لونه کنه
بعد چندی خودشو صاحب یه خونه کنه
اما اینها همه حرفه، گرگه خیلی کلکه
اینو از ما بشنو حقه گرگ خیلی تکه
اومده دنبال اون شنگول تو
منگول تو یا حبه انگور تو
اون می خواهد بجه هاتو ببره لف لف بخوره
دست و پا و گوش اونها رو با دندون ببره
بله بچه های خوبم، نوگل های محبوبم
(ادامه داستان را گوش کنید)
یک دیدگاه
سلام عزیزم
جسارتا فکر کنم غصه نداشت درسته.