یکی بود، یکی نبود. یک پیرزن بود که سه تا دختر داشت. همه را شوهر داده بود. یک روز از دوک ریسی و تنهایی خسته شد، هوس کرد برود خانه دختر کوچکش که تازه به خانه بخت فرستاده بودش، چند روزی آنجا بماند. به دختره پیغام داد: «من شب جمعه می آیم آنجا، یک چیزی بپز که باب دندان من باشد. به شوهرت هم بگو که لباس داماداش را بپوشد که من می خواهم اندام برازنده اش را توی رخت شادی ببینم.»
شب جمعه که شد، پاشد از توی صندوق، رخت نوها را بیرون آورد و پوشید. چادر فاق یزدی را سر کرد، روبنده اصفهانی با قلابه های فیروزه ای اش را بست، عصایش را هم به دست گرفت، رفت به طرف خانه نوداماد. خانه آنها بیرون شهر، بالای تپه ای بود. از دروازه شهر که پا را بیرون گذاشت (چشمت بد نبیند) یک گرگ گرسنه جلوش درآمد. پیرزن تا چشمش به گرگ خورد، دست پاچه شد، سلام بالابلندی کرد. گرگه گفت: «پیرزن کجا می روی؟»
گفت:«می روم خانه دخترم، چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم».
گرگه گفت: «بی خود زحمت نکش که من باید تو را بخورم».
پیرزن گفت: «ای گرگ! من پیرزنم، پوستم و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمی شوی. بگذار من بروم خانه دخترم، چند روزی آنجا بمانم، چاق بشوم، شکمم گوشت نو بالا بیاورد، آن وقت مرا بخور».
گرگه گفت: «بسیار خوب برو، اما بدان که من از اینجا جُم نمی خورم و هیچ جا نمی روم تا تو برگردی».
پیرزن سر گرگه را بیخ طاق کوبید و راه افتاد. چند قدمی نرفته بود که پلنگی جلویش را گرفت که: «پیرزن کجا می روی؟»
پیرزن گفت: «می روم خانه دخترم، چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم».
پلنگ گفت: «نه نمی گذارم! من گرسنه هستم و باید تو را بخورم».
پیرزن گفت: «من پیرزنم، پوستم و استخوانم. اگر مرا بخوری سیر نمی شوی. بگذار من بروم خانه دخترم، چلو و پلو بخورم چاق بشوم، آن وقت بیام اینجا تو منو بخور».
پلنگ گفت: «بسیار خوب. من همین جا می پلکم تا تو برگردی».
پیرزن پلنگه را هم مثل گرگه گول زد و به راه افتاد. نزدیکی های خانه دامادش به شیری برخورد. شیر غرشی کرد. پیرزن سر جاش خشک شد. از ترسش سلامی کرد و جلوِ شیر به خاک افتاد. شیر گفت: «پیرزن کجا می روی؟»
گفت: «می روم، خانه دخترم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم».
گفت: «نه، من باید تو را بخورم!»
پیرزن گفت: «ای شیر! تو دل و جگر گاو نر و ران گوزن، شکمت را سیر نمی کند، من که گوشتی ندارم. صبر کن من بروم خانه دخترم، بخورم و بخوابم، چاق بشوم، وقت برگشتن مرا بخور».
گفت: «خیلی خوب، من همین جا ور می روم تا تو برگردی».
پیرزن سر شیر را هم شیره مالید و راهش را گرفت آمد تا رسید به خانه داماد. در زد، در را وا کردند. دخترش و دامادش آمدند و دسته گل گردنش انداختند و احوالپرسی کردند و بردنش توی اتاق پنج دری، شمع و لاله روشن کردند و عطر و گل روش پاشیدند. وقت شام هم بالای سفره نشاندنش، پلو و خورش و میوه و افشره جلوش گذاشتند و خورد. بعد هم وقت خواب، رختخواب ترمه براش پهن کردند و گرفت خوابید. یکی دو روز گذشت. وقت برگشتن شد. به دختره گفت: «برو یک کدوی بزرگ حلوایی یا تنبل برای من بیار».
دختره رفت، یک کدوی بزرگ براش آورد. پیرزن گفت: «توی کدو را خالی کن. من وقتی که خواستم بروم، می روم توی کدو، درش را می گیرم، تو قِلم بده و ولم بده».
دختر گفت: «برای چه این کار را می کنی؟»
پیرزن سرگذشت خودش را گفت. باری، رفت توی کدو، دختر و دامادش آوردندش بیرونِ در، تو سرازیر جاده قلش دادند و ولش دادند. کدو، قل قل خورد تا رسید نزدیک شیر. شیر تا دید کدو دارد می آید، آمد جلو گفت: «کدو قلقله زن! ندیدی تو پیرزن؟»
کدو گفت: «ولله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، قلم بده و ولم بده، بگذار برم».
شیر گفت: «خیلی خوب».
قلش داد و ولش داد تا رسید نزدیک پلنگ. پلنگه تا کدو را دید آمد جلو و گفت: «کدو قلقله زن! ندیدی تو پیرزن؟»
کدو گفت: «ولله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، قلم بده و ولم بده، بگذار برم».
پلنگه قلش داد و ولش داد. کدو قل خورد تا آمد پهلوی گرگ. گرگه تا دید کدو قل می خورد و می آید، دوید جلوش گفت: «کدو قلقله زن! ندیدی تو پیرزن؟»
کدو گفت: «ولله ندیدم، بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم، به جوز لق لق ندیدم، قلم بده و ولم بده، بگذار برم».
گرگه صدای پیرزن را شناخت و گفت: «به من دروغ می گویی؟ تو همان پیرزن هستی که حالا رفتی تو کدو. الان بیرون می آرمت و می خورمت».
گرگه از پایین، کدو را سوراخ کرد رفت تو. از طرف دیگر هم پیرزن درش را ورداشت و آمد بیرون. وقتی گرگه از این ور کدو تو رفت، پیرزن از آن سر بیرون آمد و در رفت، رفت توی خانه اش.
بعضی ها می گویند، گرگ وقتی کدو را قل داد، کدو به سنگی خورد و از میان دو تا شد و پیرزن آمد بیرون. گرگ گفت: «ای بدجنس! مرا گول زدی توی کدو رفتی، الان می خورمت».
پیرزن دوباره گرگ را فریب دارد و رفت توی حمام، یک مشت خاکستر داغ از تون برداشت و آورد تا رسید به گرگه، پاشید توی چشمش. جیغ و داد گرگه بلند شد. مردم آمدند بیرون، گرگ را زدند و کشتند و پیرزن هم رفت خانه اش.
2 دیدگاه
ممنون بابت داستانها
لطفا اسم گویندگان قصه را بفرمایید