هوا خیلی سرد بود و برف می بارید . آخرین شب سال بود .
دختری کوچک و فقیر در سرما راه می رفت . دمپایی هایش خیلی بزرگ بودند و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود دمپایی هایش از پایش درآمدند . ولی تنوانست یک لنگه از دمپایی ها را پیدا کند ..
پاهایش از سرما ورم کرده بود . مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود .
سال نو بود و بوی خوش غذا در خیابان پیجیده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتی بک کبریت بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند .
دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند
یک چوب کبریت برداشت و آن را روشن کرد ، دختر کوچولو احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته است پاهایش را هم دراز کرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده کبریت سوخته در دستش است .
کبریت دیگری روشن کرد خود را دراتاقی دید با میزی پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولی کبریت خاموش شد
سومین کبریت را روشن کرد ، دید زیر درخت کریسمس نشسته ، دختر کوچولو می خواست درخت را بگید ولی کبریت خاموش شد .
ستاره دنباله داری رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .
دختر کوچولو به یاد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش همیشه می گفت : اگر ستاره دنباله داری بیافتد یعنی روحی به سوی خدا می رود . مادر بزرگش که حالا مرده بود تنها کسی بود که به او مهربانی می کرد
دخترک کبریت دیگری را روشن کرد . در نور آن مادر بزرگ پیرش را دید . دختر کوچولو فریاد زد :مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .
او با عجله بقیه کبریتها را روشن کرد زیرا می دانست اگر کبریت خاموش شود مادر بزرگ هم می رود .همانطور که اجاق گرم و عذا و درخت کریسمس رفت .
مادر بزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد
فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند . در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند .
همه فکر کردند که او سعی کرده خود را گرم کند ،ولی نمی دانستند که او چه چیزهای جالبی را دیده و در سال جدید با چه لذتی نزد مادر بزرگش رفته است .
19 دیدگاه
بسیار عالی
بسیار عالی.خدا بهتون قوت بده
بچگی همیشه عاشق این داستان بود اما چرا یه قصه کودکانه باید اینقدر تلخ باشه؟ 🙁
دقیقا ☹️
چه زیبا دخترک نور شد
چه بامزه
یادش بخیر ، این کتاب داستان رو بابام برام خرید سال ۷۴ یا ۷۵ بود چقدر ناراحت میشدم وقتی این داستان رو میخوندم
بسیار خوب بود ولی غمگینبود
دخترک مرد
مادر دختره مگه هم مرده بودها
من سه ساله هر شب برای بچه هام از موزیکهاتون و داستانهاتون میزارم من تمام شعرهای هنگامه یاشار رو حفظ بودم و دوست داشتم و باز هم از قصه های زیبای قدیمی بزارید لطفا
این تنها داستان با پایان غم انگیز بود که تو بچگیام خوندخه بودم
داستان بسیار جالب و غم انگیزی هستش که هر این داستان رو نگاه می کنم،گریه ام می گیرد
دمتون گرم خیلی بدردم خورد.
عالی
بسیارزیبا از بچگی عاشق این داستان بودم
غمگین
بسیار زیبا است داستان
متاسفانه الان از این دختر بچه ها تو کشورمون زیاد شده.
خوبه که حواسمون بهشون باشه