بنفشه ای دیدم
که توی صحرا بود
چه خوب می خندید
چقدر زیبا بود!
به سوی او رفتم
بنفشه را چیدم
بنفشه غمگین شد
ومن نفهمیدم
به او چنین گفتم:
بنفشه زیبا!
بخند، چون دیگر
تو نیستی تنها
بنفشه خوبم
به من نگاهی کرد
غم دلش را او
به روی لب ،آورد:
چرا جدا کردی
ز خانه ام من را؟
دوباره برگردان
مرا به آن صحرا
مگر نمی دانی
که شاپرک آنجاست
بدون من الآن
چقدر او تنهاست!
ز حال او من را
تو با خبرگردان
مرا به آن صحرا
دوباره برگردان
3 دیدگاه
خیلی قشنگ بود
عالیه
یادش بخیر تو دوران کودکی این شعرو من توی یه مراسم اداره اموزش پرورش دکلمه کردم