به نام خدا داستان مادرباره میز ناراحتیه که بچه ها هر روز روی اون یادگاری مینوشتند و اونو خط خطی میکردند.
زززززززز….
بچه ها:اخ جون زنگ خورد.
بچه ها با هیاهو از کلاس خارج میشدند.
علی:عرفان عجله کن.
عرفان خیلی خوب اومدم.
علی:من میرم بیرون منتظرتم.
علی از کلاس بیرون رفت وفقط عرفان تو کلاس بود عرفان داشت از اتاق بیرون میرفت که………
-عرفان صبر کن.
عرفان باترس برگشت کسی نبود
گفت شاید خیالاتی شدم ودوباره برگشت.
-بایست
عرفان برگشت دید که میزه کهزبون دراورده
عرفان باترس ولرز گفت:بله؟کارم داری
-بیابشین
عرفان نشت و میز تمام ماجرای خودشو تعریف کرد که هر روز چقدر اذیت میشه گفت که هر روز بچه هامنو باخط کشو مداداشون خط خطی میکنن
عرفاناراحت شد
عرفان: حالا چرا اینارو به من میگی
-چون تو تنها کسی هستی که منو خط خطی نمیکنی
عرفان باتاسف رفت فردای اون روز بهمعلم گفت که بچه پول بزارن و رومیزی برای میزاشون بخرن معلم عرفانو تشویق کرد و گفت اینطوری نمای کلاس خیلی قشنگ میشه خلاصه هرکی از بچه ها رومیزی داشتن ودیکه به فکر تراشیدن میز نبودند .
بعد یهماه عرفان که از کلاس بیرون میرفت ….
-ممنون
عرفان لبخندی زد و به خانه رفت
میز ناراحت
رده: داستان
3 دیدگاه
مرسی خیلی قشنگ بود
بدنبود
بدنبود
لازم بود کمی بهتر تراحی می شد
و بهتر صحبت میکردند
و غلط های املایی هم خیلی داشت