یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می کرد که نان می پخت؛ چه نانهای خوش مزه ای! وقتی بوی نانهای خاله پیرزن در هوا می پیچید، همه، از پدربزر گها و مادربزر گها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، از کلاغها، گنجشکها و جوجه ها گرفته تا مورچه ها، خوش حال می شدند؛ چقدر خوش حال!
یک روز مثل همیشه، خاله پیرزن آرد را خمیر و تنور را روشن کرد، امّا تا آمد نان را به تنور بچسباند، نان از دستش افتاد توی تنور. خاله پیرزن خم شد تا نان را بردارد. باز هم خم شد ؛ آن قدر خم شد که فقط پاهایش از تنور بیرون ماند. مورچه ای از آنجا می گذشت . پاهای خاله پیرزن را دید. فکر کرد خاله پیرزن توی تنور افتاده است. گریه و زاری کرد؛ چه گریه ای و فریاد کشید: « خاله به تنور، خاله به تنور .»
گنجشکی از آنجا می گذشت. مورچه را دید که مثل ابِر بهار گریه می کند.
پرسید: « مورچه اشک ریزان، چرا اشک ریزان؟» .
مورچه گفت : « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان .»
گنجشک این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه پرهایش ریخت. گنجشک پرزد و روی یک درخت نشست و جیک جیک کرد؛ آن هم چه جیک جیکی!
درخت دید پرهای گنجشک ریخته است. از گنجشک پرسید: « گنجشک پَر ریزان، چرا
پَر ریزان؟ .»
گنجشک گفت: « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان .»
درخت این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه بر گهایش ریخت.
پیرمرِد ماست فروشی که در کنار دیوار ماست می فروخت، صدای ناله ی درخت را شنید و گفت: « درخت برگ ریزان، چرا برگ ریزان؟ .»
درخت ناله کرد و گفت:« خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان، درخت برگ ریزان .»
پیرمرد این را که شنید، دلش پُر از غم و غُصّه شد؛ چه غم و غُصّه ای! از غم و غُصّه ماست هایش را ریخت روی سر و صورتش.
از آن طرف، خاله پیرزن نانی را که توی تنور افتاده بود، بیرون آورد. بعد نان هایش را پخت و چند تا از آنها را برداشت تا پیشِ پیرمرِد ماست فروش ببرد و ماست بگیرد. توی راه، پیرمرد را دید که با سر و روی ماستی می دود؛ آن هم چه دویدنی! پیرزن فریاد زد:« بابا ماست به رو، چرا ماست به رو؟ .»
پیرمرد تا خاله پیرزن را دید، فریاد زد:« خاله پیرزن، مگر توی تنور نیفتاده بودی؟ تو که صحیح و سالمی! »
خاله پیرزن گفت:« معلوم است که صحیح و سالمم! مگر قرار بود تویِ تنور بیفتم؟ .»
پیرمرد خوش حال شد؛ چقدر خوش حال! ماست ها را از سروصورتش پاک کرد و فریاد زد: « خاله پیرزن که سالم است، نسوخته است .»
مورچه و گنجشک و درخت تا حرف های پیرمرد را شنیدند و خاله پیرزن را دیدند، خوش حال شدند؛ چقدر خوش حال!
خبر توی ده پیچید. همه، از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، از گنجشک ها گرفته تا مورچه ها، به خانه ی خاله پیرزن رفتند. از نان های خوش مزه اش خوردند و به اشتباه مورچه خندیدند؛ چه خنده هایی!
مورچه اشک ریزان
رده: داستان